سمیرِ زمانه (قصهگوی دوران)
همه کتکم میزنند . جای جای بدنم از کبودی پر شده است. پتویم را سرم میکشم. هوا سرد است. لرزم میگیرد. از ضعف است نه...
خواستم به یه توییت مضحک اشاره کنم و چند خطی راجع بهش بنویسم که گفتم توییت موییت رو بیخیال. اگه بخوای بگی، طومار انسانهای یاوهگوه...
اگر مادرشوهرم، ضربهش را با نیشتری که تازه از دکان چاقوفروشی خریده بود، به قلبم میزد، قلبم با قدرت بیشتری از حالا که با زخمِزبانش...
چشم شورش آهن را هم کج میکرد. آشنا و فامیل با او قطع رابطه کرده بودند. چارهای نبود چراکه او برخلاف دلِ رئوفش، ناخواسته با...
مرد زنگ زد و اصرار کرد زن را ببیند. زن با بیاعتنایی تلفن را قطع کرد و به شستن ظرفها ادامه داد. مرد مجدد زنگ...
وقتی گم شدی، پیدا شدم.
داستانک۱ میخواهم داستان پیرمردی را تعریف کنم که آخرین خاطرهام از او کلوچههای لذیذیست که با دستان لرزانش به سمتمان تعارف کرد. «گوشه ای از...
انتظار روزهای کوتاه پاییزی کش آمده بودند؛ تا خورشید جای خودش را به ماه میداد و آسمان رنگ آرامش شب را میگرفت جانم بالا میآمد....