زیر سقفِ بازارچه
همه کتکم میزنند . جای جای بدنم از کبودی پر شده است. پتویم را سرم میکشم. هوا سرد است. لرزم میگیرد. از ضعف است نه سرما. دو روز است که به چیزی لب نزدهام. بوی نم باران میآید. قطره های باران شدت میگیرد. به سر و رویم میبارد. پتویم خیس میشود؛ تنها پناهم. چارهای نیست باید بساطم را جمع کنم. دخترک با چکمههای عروسکیاش با دیدنِ من، خودش را در بغل مادرش جا میدهد. همه از من فراریان. یکی نیست به آنها بگوید من کجای زندگی آنها را تنگ کردهام.کارتن و پتویم را زیر بغل زدهام.به سمت بازارچه میروم. زیرسقف بازارچه از باران در امانم.
کارتنخواب
دنیای کارتنخوابها، دنیای عجیبیه! نمیتونم بفهمم که چرا هنوز به زندگی تن میدن. اونها که تا دمِ مرگ رفتن! اونها که زندگی ندارند! اونها که حتی جرات ندارن اشتباهشون رو جبران کنند و از این زندگی نکبتی رها بشن! چرا پس خودشون رو خلاص نمیکنن؟ یعنی از مرگ میترسن؟ وقتی زندگیت رو نابود میکنی و جرات جبران نداری، مرگ ترس داره؟
یا اینکه اونها هیچ پناهی ندارن. در صدد جبران برمیان ولی دستی نیست که دستشون رو بگیره.با اینحال هنوز به یک امید زندهان. تن به زندگی میدن تا شاید، روزی تنها نقطه امیدشون، نورراهی براشون باز کنه.
حتی کارتن خوابها هم درسی برای زندگیان؛ و اون درس از دیدِ من، درسِ امید به زندگیه.
سپیده میدونی کارتنخوابها ممکنه آدمای خیلی پولداری باشن که این وضعیت رو دارن. با کلی پول لابهلای کارتن میخوابن، حتی توی خونههاشون. یکی از دلایلش اینه که اون اعتیاد کوفتی ساختاری ذهنشون رو عوض میکنه🥲🙃
وای خدای من!!! باور نکردنیه!!!نههه!!! اینو نمیدونستم! واقعا آدم متاثر میشه!!!!!!
باشگاه پنج صبحیها رو یادته. یه ادم به ظاهر بدبخت تو قصه بود که داستانی کاملن متفاوت داشت. به چشمات هم نمیتونی عتماد کنی
نه! دیدنی بود؟ کتاب نبود؟ تا الان فکر میکردم باشگاه پنجصبحیها یه کتاب باشه راجع به خودشناسی و روانشناسی و اینچیزا؟! داستانیه…عههه… ولی آره خیلی موافقم به چشم هم نمیشه اعتماد کرد. ماه پیش میخواستیم برای آشپزخونهمون یه موکت جدید بخریم. حاجی اومد متر زد جلوی چشمهای من! با سانتیمتر دقیق. نیم متر کمتر گرفت!!! رفتیم خریدیم اومدیم دیدیم عههه این موکت چرا نصفهاس😂 دیگه رفتیم یه نیم متر در ۲ متر دیگه هم خریدیم و با چسب فرش چسبوندیم به همدیگه که مثلا معلوم نشه چه سوتیای دادیم. هرچند خیلی تابلو شده😂