سربندِ سبزِ یاحسین رو که گوشه مبل بود، بستم به سرم و فکرم رفت سمت نون بربری داغ و خوشبویی که صبح، قبل رفتن سرکار، توی سفره گذاشته بود.بچهها، صبحونه…
سربندِ سبزِ یاحسین رو که گوشه مبل بود، بستم به سرم و فکرم رفت سمت نون بربری داغ و خوشبویی که صبح، قبل رفتن سرکار، توی سفره گذاشته بود.بچهها، صبحونه…
چه ماهی از سال شمسی بود و چه روزی دقیق یادم نیست، باید برم سراغ تقویم تا یادآور بشه. خیلی هم مهم نیست، البته. ولی عوضش خوب یادمه که همون…
«سنگینی وزنه یک تُنی رو روی قلبم حس میکردم.نفسهایم سخت به شماره افتاده بود. خدا و سیدالشهدا رو صدا میزدم تا دوام بیاورم. دوام برای چی؟ برای که؟ بچهها رفته…
برای عکس جدید پروفایلم خیلی گشت زدم. بعد از شهادت آقای رئیسجمهور، دلم به پروفایلی غیر از عکس ایشون راضی نشد. اما تنها نه! کنار رهبر عزیزم.هر لحظه منتظر عکسالعمل…
✔ برگشتم به کتاب الکترونیک خوندن؛ چارهای نبود. جدا از بحث مالی و گرون بودن کتابهای کاغذی، برای یه مامان کتاب الکترونیک خوندن از کاغذی آسونتره. سه ماه دور بودم…
✔بالاخره بعد از کلی دستدست کردن و امروز فردا کردن، گذرنامههامون رو گرفتیم؛ اولین مقصد: انشاالله نجف کربلا. ✔ یه عکس تو گروه فرستاد و زیرش نوشت: «کاندیدای احتمالی رئیس…
بذارید ببارم مثه ابر بهار بچهها که مشغول بازی میشن، قائمکی کنترل تلویزیون رو برمیدارم و مراسم تشییع رئیسی شهید رو از تلویزیون میبینم. دلم پرواز میکنه تا بیرجند، میون…
نبودنت باورم نمیشه عزیزِ ایران، آقای شهید جمهور حاجآقا پناهیان تو کلیپی میگفت:« خیلیها برای معذرتخواهی تو مراسم تشییع شرکت میکنند.» بعضی اعترافها چقدر سخته. آخه من یکی از همونها…
بچهها که خوابیدن راهیش کردم تا یه خوراکی برام بخره، نه از بابت شادی؛ که خوراکیهای من وقتهایی خورده میشه که غم تمام وجودم رو میگیره. نمیدونم چه سری هست…
مثلا همه حرفهاتو بغضهاتو غمهاتو بخوری و دم نزنی و فقط بیای و بگی :« خدایا صبر»
از لقبها فراری شده بودم، تصمیم گرفتم که ننویسم با هیچ عنوانی! نه خانم مسلمون، نه خانم نویسنده، نه یه مامان. تا پای حذف وبلاگ و سایت و کانال رفتم…
درسته تا علم نباشه، ایمان دری برای ورود نخواهد داشت با اینحال من میگم شاید بدون علم بشه زندگی کرد اما بدون ایمان نه! حالا چرا؟ بریم تا بگم… ….