منوی دسته بندی

سمیرِ زمانه (قصه‌‌گوی دوران)

زیر سقفِ بازارچه

همه کتکم می‌زنند . جای جای بدنم از کبودی پر شده است. پتویم را سرم میکشم. هوا سرد است. لرزم می‌گیرد. از ضعف است نه...

مشاهده بیشتر

رهبری داهیانه عروس

اگر مادرشوهرم، زخمش را با نیشتری که تازه از دکان چاقوفروشی خریده بود، به قلبم میزد، قلبم با قدرت بیشتری از حالا که با زخمِ‌زبانش...

مشاهده بیشتر

چشم زهرآگین مردِ رئوف

چشم شورش آهن را هم کج میکرد. آشنا و فامیل با او قطع رابطه کرده بودند. چاره‌ای نبود چراکه او برخلاف دلِ رئوفش، ناخواسته با...

مشاهده بیشتر

حمام آرامش

مرد زنگ زد و اصرار کرد زن را ببیند. زن با بی‌اعتنایی تلفن را قطع کرد و به شستن ظرفها ادامه داد. مرد مجدد زنگ...

مشاهده بیشتر

روزی که قلبم آرام گرفت

انتظار روزهای کوتاه پاییزی کش آمده بودند؛ تا خورشید جای خودش را به ماه میداد و آسمان رنگ آرامش شب را می‌گرفت جانم بالا می‌آمد....

مشاهده بیشتر