منوی دسته بندی

فرش قرمزی که مرا به سوی خود می‌خواند

این روزها تب نوشتنم کمی فروکش کرده است و بیشتر می‌خوانم. به همین بهانه می‌خواهم از خوانده هایم بنویسم تا بلکه تب نوشتن هم اوج بگیرد و هم ردیف با خواندنم پیش رود. راستش یک توفیق اجباری هم می‌شود برای بیشتر اندیشیدن به خوانده‌های خودم، پس بسم الله.

نامه ای که نجاتم داد

شاید برای شما هم پیش آمده باشد که روزی، چیزی تمام فکر و خیالتان را به گونه‌ای آشفته کرده باشد که ناتوانی از ذره ذره وجودتان به شُره بیفتد و تمام فلک، از حال نزارتان آگاه شود. در آن لحظات که زانوی غم را بغل گرفته‌اید، از عالم غیب، همان‌جایی که نور هست و خدای مهربان، راهی جلوی پایتان باز میشود و فرش قرمزی که شوینده تمام دلواپسی هاست، شما را برای قدم گذاشتن به روی خود، فرا میخواند.

امروز وقتی درگیر این دست فکر و خیالات شده بودم، نامه ۳۱ نهج البلاغه از مولایم علی(ع) که نامه‌ای به فرزندشان امام حسن(ع) هست، برایم فرش قرمزی شد که بفهمم برای مادری و پرورش فرزندانم کجای کار ایستاده ام و چه باید بکنم.

چه  نامه فوق‌العاده ایست؛ در وصفش حرفی نمیتوانم بگویم. خط به خطش را باید بنویسم تا حق مطلب ادا شود.

💥نامه را اینجا بخوانید.

همسایه های خانم جان

وقتی نامش را در پویشِ کتابخوانیِ وبلاگی دیدم بی‌لحظه ای درنگ انتخابم شد.

نظرم راجع به متن کتاب را فاکتور می‌گیرم؛ میخواهم از بطن کتاب چند خطی بگویم.

کتاب راجع به دوره‌ای حدودن چهار ماهه از زندگی «پرستار احسان جاویدی» است که به شخصِ از موضوعش حیرت کردم : خدمت به همسران و بچه‌های نیرو های داعش؟!

این ماجرا واقعن واقعیست؟

شخصی به عشق مبارزه علیه باطل و دفاع از مظلوم عازم سرزمین‌های جنگ‌زده می‌شود. اما گردونه زندگی جوری برایش می‌چرخد که در خدمت خانواده‌های داعشی باشد نه در مقابل نیروهای داعشی.

سختیِ آدمیت و انسانیت بر کسی پوشیده نیست، اما گاهی ناشدنیست. یک عده چقدر زیبا، از دل این ناشدنی‌ها سربلند بیرون می‌آیند.

الحق که موقعیت این انسان‌ها غبطه‌خوردن دارد و قطعن رسیدن به آن مقام و طرز فکر آسان نبوده و روزآگاهی‌ها و شب‌بیداری‌های زیادی را می‌طلبیده است. آن‌ها به عنوان انسان‌هایی معمولی توانستند به آن درجه برسند، چرا من نه؟

و اگر نشود، خُرده بر من است و همت من.

💥لینک دسترسی سریع به کتاب از اپلیکیشن طاقچه: اینجا.

 خاطرات سفیر

یک روایت ساده، اما پر از درس از قصه یک دخترجوان، محجبه، ایرانی، شیعه و معتقد که برای ادامه تحصیل در مقطع دکترا بورسیه فرانسه میشود و راهی دیار لاییک مذهبان.

میخواهم حرفی را اعتراف کنم که برایم سخت هست اما بیراه نیست که بگویم من به «نیلوفرشادمهری» نیز بسیار غبطه خوردم. چرا ؟

او در فرانسه، میان جماعت شیعه نشناس و محجبه ندیده به گونه‌ای از مذهبش، آن هم به زبانی که با آن تسلط نداشت دفاع کرد که من در کشوری که با تمام مردمش هم زبانم، از پسش بر نمی‌آیم. جدا از اطلاعات کم، ترس از بحث هم هست؛ هرچند که شاید ترس از بحث، ناشی از اطلاعات کم باشد.

من هم باید بتوانم. باید همپای انسان شدنم، توان بحثِ مفید و درست را در خود افزایش دهم.

💥لینک دسترسی سریع به کتاب از اپلیکیشن طاقچه : اینجا.

و اما مورد آخر که از قضا گل سر سبد این پست هم هست:

دفتر خود سازی

ایده‌اش را زینب به من داد. زینب را تا همین چندروز پیش که نامش را در زیرنویس تلویزیون دیدم، نمی‌شناختم. آن شب وقتی که خانه در سکوتی شبانه فرو رفته بود و من از کار مادری و خانه‌داری فارغ شده بودم نامش را گوگل کردم. ویدیویی ۴۰ دقیقه‌ای مرا با بزرگی چهارده ساله آشنا کرد که تمام بدنم به خود لرزید. بخواهم اصل حرف را در یکی دو جمله بگویم میشود این:

«اگر خودم را با او مقایسه کنم حتی ته جدول هم برایم زیادی میشود؛ و بوالله که همان صفر کله گنده هم از سرم زیادیست. او کجا و من کجا؟»

به توصیه زینب، در سکوت خانه، برای اولین بار چشمانم به این دعا خورده بود و میخواندم:

بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِیمِ
به نام خدا که رحمتش بسیار و مهربانی‌اش همیشگی است.
بِسْمِ اللّٰهِ النُّورِ، بِسْمِ اللّٰهِ نُورِ النُّورِ، بِسْمِ اللّٰهِ نُورٌ عَلىٰ نُورٍ، بِسْمِ اللّٰهِ الَّذِى هُوَ مُدَبِّرُ الْأُمُورِ.
به نام خدای نور، به نام خدای نور نور، به نام خدای نور بر نور، به نام خدایی که تدبیرگر امور است.
بِسْمِ اللّٰهِ الَّذِى خَلَقَ النُّورَ مِنَ النُّورِ. الْحَمْدُ لِلّٰهِ الَّذِى خَلَقَ النُّورَ مِنَ النُّورِ، وَأَنْزَلَ النُّورَ عَلَى الطُّورِ.
به نام خدایی که نور را از نور آفرید و سپاس خدایی را که نور را از نور آفرید و نور را در کوه طور فرو فرستاد.فِى کِتابٍ مَسْطُورٍ، فِى رَقٍّ مَنْشُورٍ، بِقَدَرٍ مَقْدُورٍ، عَلىٰ نَبِیٍّ مَحْبُورٍ.
در کتابی بر نوشته، در ورقه‌ای گشوده، با اندازه‌ای درخور، بر پیامبری آراسته.
الْحَمْدُ لِلّٰهِ الَّذِی هُوَ بِالْعِزِّ مَذْکُورٌ، وَبِالْفَخْرِ مَشْهُورٌ.
سپاس خدای را که به عزّت یاد شود و به عظمت مشهور است.
وَعَلَى السَّرَّاءِ وَالضَّرَّاءِ مَشْکُورٌ. وَصَلَّى اللّٰهُ عَلىٰ سَیِّدِنا مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطَّاهِرِینَ؛و بر شادی و بدحالی سپاسگزاری شود، درود خدا بر آقای ما محمّد و خاندان پاکش.

که پیامی از همسرم دریافت کردم:

– «در چه حالی ؟»

– «دعای نور حفظ میکنم.»

– «چه خوب. چرا یهو دعای نور؟»

سر صحبت را باز کرده بود و من که به شدت نیاز داشتم شنیده های اخیرم را با دوستی در میان بگذارم، گفتم:

-« زندگینامه یه شهیده رو خوندم که گفته بهمون «نور» رو حفظ کنید. دختری که در ۱۴ سالگی شهید شد. چطور در ۱۴ سالگی انقدر انسان بوده؟ اونم سال ۶۱. اونوقت من تو ۳۳ سالگی یه اَرزن هم آدم نیستم.»

با اعتراف به جمله بالا، دلم آرام گرفت. گاهی اعتراف‌ها سخت می‌شوند و عجیب حال‌خوب‌کن.

ماه‌ها قبل با خواندن کتاب خاطرات آنه فرانک (دختر ۱۴ ساله آلمانی و یهودی) همین حسی را تجربه کرده بودم که با دیدن این ویدیو. آن روزها چه می‌دانستم خودمان هم یک آنه‌ای داریم که بیشتر از تمام آنه‌های دنیا قیمت دارد؟!

اینبار دیگر کم لطفی از منه کتابخوان نیست، از تبلیغاتیست که در این دنیای بیرحم، اسم های ناب را در خودش خفه میکند تا دست من و امثال من از آن کوتاه باشد و از شنیدن قصه زندگیشان محروم.

«من میترا نیستم» روایت زینب ۱۴ ساله‌ایست که هنوز کتابش را نخواندم؛ اما با همان ویدیوی ۴۰ دقیقه‌ای که از او دیدم راهی جلوی پایم باز شد که برایم پر از حال خوب عاشقی است؛ آنهم عاشقی با طعمی اصیل.

آن قسمت از قصه زینب که بدنِ مرا مورمور کرد و به خود لرزانید آنجا بود که شنیدم زینب دفتری داشت به اسم دفتر خودسازی و بالای تمام صفحات دفترش دو جمله «او می بیند» و « خانه خود را ساختم» را می‌نوشت.

و به یقین همین دو جمله به تنهایی نشان‌دهنده میترایی که می‌خواست زینب باشد، هست و حقیقت دیگر چیزی نمی‌توانم در وصفش بگویم.

💥لینک کتاب خاطرات آنه‌فرانک از اپلیکیشن طاقچه: اینجا.

💥 متاسفانه کتاب «من میترا نیستم» هنوز وارد اپلیکیشن طاقچه نشده تا دسترسی آسانی برای مطالعه عموم شود.

💥دعای نور توصیه حضرت زهرا سلام‌الله‎علیه می‌باشد.

کتابی که این روزها میخوانم «ستاره ها چیدنی نیستند» است. مدت زیادیست که انتخاب اولم این دست کتابها شده‌ان. پر از پرسشم و به دنبال جواب‌هایی که در دلِ این‌دست از قصه‌های واقعی نهفته‌شده‌است.

این‌هم از فرش‌های قرمز این‌روزهایم که مرا به سمت خود می‌خوانند. باید علاوه بر انتخاب بهترین لباس، بهترین خودم را نیز آماده حضور کنم.

حرف درِ گوشی :
خدایا خودم رو به خودت می‌سپارم؛ راه زندگی درست و حقیقی رو پیش رومون بذار.💙

sepideh alipour وب‌سایت

‫18 نظر

  • آرامش گفت:

    سلام سپیده‌ی عزیزم🌹
    چقدر این متنت به دلم نشست
    اینکه همچین فرش‌های قرمزی نصیبت شده و برات نوری شدن در تاریکی، قطعاً سعادت بزرگیه
    و چقدر دلگرم‌کننده‌ست وقتی می‌بینی در اوج نیازت، در اوج سؤالات و ابهامت، دریچه‌ای به روت باز میشه، انگار از عالم بالا واضح بهت ثابت میشه او هست و می‌بیند و جواب می‌دهد…
    گوارای وجودت🌾🌱🌺

  • هر روز رو باید درست زندگی کنیم؛ چون مرگ ناگهان می اید و اصلا نمی فهمیم کی رفتیم !

  • کیمیا گفت:

    سلام
    شما چقدر خوبید
    خوشحالم با شما آشنا شدم ، چون دغدغه های مشترکی داریم و از شما یاد میگیرم

  • نمیدونم این مقاومت برای چیه. با اینکه هر روز نشانه ها رو میبینم ولی هنوزم مقاومت دارم.
    خدایا خودم رو به خودت میسپارم. خودت راه درست رو نشونم بده.
    مشتاق شدم همه کتاب هایی که معرفی کردی رو بخونم شاید یکم اروم شدم و مقاومتم برای قرار گرفتن در مسیر درست از بین رفت

  • چقدر زیباست توصیف هاتون

  • معدفی کتاب پرباری بود سپیده👏🏻🥰 مرسی ازت عزیزم. اسامی جالبی هم داشتن.👌🏻
    فقط اینکه لائیک مذهب نیست. مکتبه.

  • درسته عزیزم
    و خداوند هر آنچه که بخواهیم می بخشند
    امیدوارم همیشه حال دلت خوب باشه 🙏

  • ممنون برای این نوشته تامل برانگیز سپیده جان
    خیلی دوست داشتم اون دفتر خود سازی رو
    و چه زیبا بود عنوانت فرش های قرمز
    واقعن نشانه ها فراوونه اما ما را چشم دید آن نیست متاسفانه

    موفق باشی مهربونم

  • متشکرم از ت سپیده‌جان…

  • دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *