منوی دسته بندی

آدرس نمازخونه: دو پله پایینتر از مشروب خونه

۲۱- با ورود به تالار، استرس شدیدی گرفتم. هیچ راهی نداشتم جز مواجه شدن باهاش.

۲۲- طفلک حالش خوب بود و با وجود چسبندگی زیاد بهم، غریبگی نکرد.

۲۳- طفل اما بسیار سخت خو گرفت. جوری که دستهاش روی دو تاگوشهاش گذاشته بود و بیقراری رو میشد از چهره‌ش دید.

۲۴- نمیدونستم باید چکار کنم. تو همون یکربع اولی دو سه باری به نوبت من و حاجی از تالار بیرون زدیم و یه کم تو محوطه قدم زدیم تا محیط براش ملموس بشه. اما نشد.

۲۵- با بغضی که از درون داشت خفه‌م میکرد که چرا نتونستم به این مهمونی «نه» بگم. موبایلم رو از کیفم بیرون آوردم تا براش چندتا بازی غیرمجاز که دوست داره دانلود کنم و با اون سرگرم بشه.

۲۶- صدای اذان‌گوی موبایلم بلند شد. سریع قطعش کردم و از دورن چیزی فریاد کشید:« بی خیال فکر کن چیزی نشنیدی؟!»

۲۷- موبایل رو دادم دست طفل تا بازی کنه. اما نتونستم از فکر زمانی که مغرب شده بود و نمازی که بر من واجب بگذرم.

۲۸- تو این شلوغ پلوغی به کدوم آدمی دست به دامن میشدم که نمازخونه رو بهم نشون بده. بهم نمی‌خندیدن؟

۲۹-از خونه وضو داشتم، حتی مهر هم با خودم برداشته بودم. آماده بودم، هیچ بهونه‌ای نبود که بتونم بپیچونم.

۳۰- اگر نمیخوندم عذاب وجدان تا ابد باهام بود.

۳۱- تنهایی کاری ازم برنمیومد؛تو گوش حاجی گفتم باید برم نماز بخونم.

۳۲- باهم راه افتادیم. تو سالن و محوطه رو کامل رصد کردیم.

۳۳- بالاخره نمازخونه رو پیدا کردیم، دقیقا دو تا پله پایین‌تر از مکان سرو مشروب؛ ای لعنت.

۳۴- با خوشحالی رفتم تو. تالار به اون عظمت، یه موکت رنگ و رو رفته طوسی کف نماز خونه حدودا ۴ متری پهن کرده بود.

۳۵- چشم چرخوندم هیچ سمتی اثری از قبله نبود.

۳۶-دسترسی به قبله نما نداشتم. موبایل هم دست طفل بود که تو سالن نشسته بود و مشغول بازی باهاش .

۳۷- با ناراحتی کفشهام رو پام کردم و اومدم بیرون جلوی در نمازخونه مردونه ایستادم و حاجی رو صدا زدم، پرسیدم:«قبله کدوم وره؟»

۳۸- قبله تو نماز خونه مردونه هم مشخص نبود.

۳۹-یه کم دور خودمون چرخیدیم تا ببینیم چکار کنیم. باید بین پرسیدن از کسی؟ گرفتن گوشی خودم از طفل؟ برداشتن گوشی حاجی از ماشین؟ انتخاب میکردیم. انتخابم گزینه سوم شد.

۴۰-تا حالا با قبله نما کار نکرده بودیم. آدما میومدن و میرفتن و شراب میخوردن و ما یه لنگه‌پا وسط معرکه مشغول یادگرفتن استفاده از قبله‌نما بودیم.

۴۱- بالاخره به هر طریقی بود نمازم رو خوندم، بی هیچ تمرکزی. فقط خوندم که ادا بشه و تمام طول مدت خداخدا میکردم که کسی پرده رو نکشه کنار و منو نبینه.

۴۲- جنس این غربت، قبلِ از محجبه شدنم و باورمند شدنم به یکسری اعتقادات هیچ حس نمیشد.

۴۳- اما دیشب و خیلی از روزهای دیگه خیلی حس غربت کردم تو جامعه اسلامی.

۴۴- تمام تایم عروسی طفل، مشغول بازی بود و طفلک آویزون من.

۴۵-تمام دیروز خودمو سرزنش میکردم که آخه کی روزی که شبش عروسی دعوته آش میخوره؟ همه معده‌م سنگین بود و حتی یه دونه شیرینی و میوه از گلوم پایین نرفت و چقدر دلم رو برای شام عروسی صابون زده بودم. هیچی نتونستم بخورم و خدا رو شکر؟! چون اگر گشنه‌م بود، چسبندگی بیش از اندازه طفلک موقع خوردن، حتمن کلافه‌م میکرد.

۴۶-امروز صبح اولین جلسه کلاس ترجمه بود.

۴۷- سطح پایین بودنش یه کم تو ذوقم خورد؛ اما همگی خانمهای شرکت‌کننده سطح بالا بودند.

۴۸- با وجود سطح پایین بودنش کلی سوال تو ذهنم میچرخید. خانم معلممون هم سرحوصله جواب میداد.

۴۹- اولین کلاسی بود که لقب پرسشگر برتر رو گرفتم؛ من معمولا سر کلاسها جیکی ازم در نمیاد. اما توی این کلاس و این جلسه پر از سوال بودم.

۵۰- تو انگشتهای دستم احساس ضعف میکنم؛ به سختی باز و بسته‌شون میکنم. ته دلم میترسم نکنه مثه حاجی سندروم نویسندگی بگیرم و دیگه نتونم با خودکار و مداد بنویسم.

۵۱- بعدازظهر حین دیدن فیلم یکی از دوره‌هام، چشمهام سنگین شد و خوابم گرفت. با صدای« مامان نون پنیر میخوام» از خواب پریدم. زمان گمشده بود برام. تا بفهمم چیه جریان و من کجام قشنگ چند دقیقه‌ای طول کشید.

۵۲- کَمَکی کلافه‌م. برای همین اتفاقات ۲۴ ساعت اخیر. از آش و عروسی و کلاس ترجمه بگیر تا خواب بعدازظهر. همشون دلیلی برای حال بدم شدند.

۵۳- آهان یکی دیگه از دلایل حالِ بدم گفتن حرفِ حق زیر پست شخصی بود. واقعا نمی‌فهمم چرا وقتی حرفِ درست رو خوب میزنم هم بازم ناراحت میشم؟

۵۴- راستی مسلمون بودن خیلی سخته‌ها! چیکار کنم حالا…

لینک مطلب شماره های قبلی : از لحظه‌ها گفتن

sepideh alipour وب‌سایت

‫7 نظر

  • سپیده می‌فهمم چی می‌گی تازه دیپلم گرفته بودم یه بار با خواهرم و دخترعموهام رفتیم دربند. بعد قلیون سفارش دادند. من اهل قلیون نبودم نگاه به ساعتم کردم دیدم وقت اذانه به اون آقایی که برای بچه ها قلیون اورده بود گفتم کجا میشه نماز بخونم. با تعجب نگاهمون کرد و بعد به اتاق رو نشونم داد که اونجا نماز بخونم چون میترسیدم تنهایی برم دخترعموم رو با خودم بردم که تا من نماز میخونم اونجا بشینه بعدش که برگشتم تا مدت‌ها سوژه بچه‌ها شده بودم که حالا یه بار میرفتی قضا میخوندی چی میشد. الانم دیگه نمی‌گم میرم نماز بخونم میگم میخوام برم سرویس و بعد می‌پیچم میرم برای نماز. ولی الان خیلی راحت اگه عروسی مختلط باشه میگم نمیام. عروسی دخترعموم هم نرفتم. دوست داشت مختلط بگیره. نه اینکه خیلی در قید و بند دین باشما اما جایی که احساس کنم نگاه‌ها اذیتم میکنه نمیرم

    • sepideh alipour گفت:

      آخی لیلا😢 عزیزمممم.
      لیلا من تا حالا سوژه نشدم. با اینحال نمیدونی چقدر استرسشو دارم؛ هربار که فکر میکنم تمام ذرات بدنم چشم میشه و شُرشُر اشک میباره ازش.
      کار خوبی میکنی لیلا. چقدر به شجاعتت غبطه خوردم.💚🌺

  • درکت میکنم چون من هم در خانواده غیر مذهبی بزرگ شدم و خیلی برام سخت بود که بخوام حلال و حرام رو رعایت کنم.

  • […] 💥 پست قبلی مرتبط با این موضوع : آدرس نمازخونه: دو پله پایینتر از مشروب‌خونه […]

  • می تونم درک کنم چقدر به آدم فشار میاد وقتی می خواد همرنگ جماعت نباشه. از اون بالا مایه افتخار میشه برای خداوند که به فرشته ها نشونش میده و میگه میبنین روش درست حساب کرده بودم، از پس امتحانش برمی آد و شاگرد زرنگ کلاس بندگی میشه. تبریک میگم بهت سپیده جان. حالا می فهمم چرا تو پست دیگه دلت از عشق امام زمان جانمون می تپید.(: مشتاق دعات هستم گلم.

  • دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *