منوی دسته بندی

از لحظه‌ها گفتن

۱- صبح به محض بیدار شدن، نخود و لوبیاها رو گذاشتم بپزن؛ دلم لک زده بود برای یه آش رشته‌ی پرکشک و پیاز.

۲- اتاق رو به هم ریختم؛ باید یک سری وسایل رو جابجا میکردم.

۳- آیفون که صدا خورد، پام لیز خورد روی تشک تعویض پوشک، و افتادم روی تخت و کمدها. خیلی وحشتناک بود. هنوز چیزیم نشده اما از ترسِ اینکه نکنه چیزیم بشه، داشتم گریون میشدم که خودمو جمع کردم.

۴- دلم خواست کمک بگیرم؛ اما دیدم کمک باسرزنش همراهه. تنهایی ادامه دادم.

۵- تا یه جایی رسوندم و وسایل بزرگ جابجا شد.

۶- همونطور که وسایل رو جابجا میکردم حواسم به آش و پیاز داغی که سه ساعت طول کشید سرخ کردنش، بود.

۷-چای گذاشتم با گل محمدی و لیمو عمانی. یک لیوان با پنج تا قند خوردم. عجیب و باورنکردنی!

۸- لباس هامون رو اتو زدم و به جز خودم که هنوز حتی دوش نگرفتم؛ همه‌چیز برای رفتن به جشن امشب آماده‌اس.

۹- یادم رفت طفلک رو بخوابونم که تو عروسی اذیت نشه. الان ساعت ۴ و ربعه دیگه فایده نداره.

۱۰-دردها و کوفتگی داره سراغم میاد. یادم باشه قبل رفتن حتمن یه نوافن بخورم و یکی هم ببرم با خودم.

۱۱- صدای اذان عصر رو که از موبایلم شنیدم بلند گفتم: «آخ» و گریون شدم. بگم چرا؟ نه فعلن نمیگم. بذار امشب برم و بیام و فردا میام میگم که چه استرسی برای جشن عروسی پیش‌رو کشیدم. شایدم گفتم، تو شماره‌های بعدی..

۱۲- کاش فک و فامیلها با هم صله رحمشون رو قطع نمیکردن. اونوقت امشب تو مجلس عروسی میتونستیم «دلا» رو هم ببینیم.

۱۳- نمیدونم با خودشون راجع به حجابم تو مجلس عروسی چه فکری میکنن؟! اصلن فکر میکنن یا نه؟! شاید من فکر میکنم که اونا فکر میکنن؟! نه بابا کی حوصله داره به من فکر کنه؟! از دستش توی قلبم ناراحت شدم که گفت:« یه عروسیه، همه لباساشون لختیه؛ تو برای دو تا تارِ مو چقدر حساسی؟!» اما خدا کمکم کرد و یه روسری خریدم که توش راحتم، غصه دو تا تارِ مو هم دیگه نخواهم داشت.

۱۴- این اولین جشن عروسیِ که بعد از محجبه شدنم دارم میرم؛ یکی دیگه هم قبل این رفتم ولی برام استرس آور نبودم. چون تفکراتم این نبود. الان ولی …

۱۵- چند روز پیش با واژه «عُجب» آشنا شدم. یعنی آدمها انقدر خوب میشن که تو دلشون خودشون رو از خدا برتر میدونن. بعد نگران شدم. با خودم گفتم، نکنه منو عجب گرفته باشه. رفتم تو فکر که کجا خودمو برتر دیدم ؟

۱۶- دیروز توی طوفان وقتی تو جاده بودیم و ماشین‌ها بی‌هوا گاز میدادن، تو دلم گفتم:«اگه الان زیر اتوبوسه بمیرم حتمی میرم جهنم.خدایا یه کم دیگه زنده نگهم داره، حیف نشم» این جمله که از ذهنم گذشت، خیالم راحت شد که هنوز درگیر «عجب» نشدم. ای خدا ، من چقدر خودمو تحویل میگیرم آخه. هنوز تا رسیدن به عجب و اون تکبری که نباید کلی فاصله دارما. بعد ترس عجبیدن منو گرفته.😅

۱۷-چی میخواستم بگم؟ یه حرفی اومدم توک زبونم بعد شماره ۱۵. که خواستم تو این شماره بگم. ولی حالا یادم رفته.

۱۸-آهان یادم اومد. نماز مغرب و عشا رو چجوری بخونم تو عروسی ؟ اگه قضا بشه هیچوقت خودمو نمیبخشم. صدای اذان عصر که اومد برای همین گریه‌م گرفت. نمازم یادم افتاد. الان همه فک و فامیلا رفتن آرایشگاه دارن خودشون رو درست میکنن. من ولی حتی یه ریمل هم ندارم بزنم به مُژِگانم. هست ولی خشک شده. باید ته مونده‌ش رو یه جوری سرهم کنم، بزنم به مژه‌هام. از عمد نگرفتم. نمی‌خوام آرایش خاصی کنم. یه آرایش خیلی معمولیه معمولی…

۱۹- فکر میکردم لیزر موهای زائد مکروهه. وقتی فهمیدم حرومه، دیگه نرفتم. اما میدونم عروسی مختلط حرومه. اما مجبورم برم…

۲۰- میترسم بهم بگن خشکه مذهب. خب بگن. اصلن من مذهبیم به کسی چه؟!

حرفِ در گوشی :
خدایا خیلی دوستت دارم، مراقبم باش و ببخش منو.

sepideh alipour وب‌سایت

‫2 نظر

  • درباره شماره ۱۹ کتاب توحید مفضل رو که میخوندم شخصی از امام صادق پرسید فلسفه این موهای زائد چیه و امام گفت که با روییدنش و بیون اومدن از پوست کلی بیماری رو از بدن بیرون میاره. بعد همون موقع بود که فکر کردم خوب لیزر باعث میشه بعد یه مدتی دیگه مو روی بدن رشد نکنه و این همون بیماری هست که داخل بدن می‌مونه. بعد گفتم چه خوب که تا حالا برای خجالت نرفته بودم.
    در مورد شماره بیستم هرجور بگردی و هرجور باشی مردم یه چیزی میگن پس اونطوری باش که خود خودت میخواهی با تمام وجودت.
    در مورد ۱۲ هم منم خیلی ناراحتم. چند سال پیش یه اتفاقی افتاد که فامیلای پدریم هر کدوم رفتن یه طرف و حالا فقط خاطره است که مونده
    در مورد شماره ده الان حالت چطوره؟ چرا آخه چندتا کار رو میخوای با هم بکنی کی موقع عروسی رفتن آش میپزه و خونه رو جمع و جور میکنه

    • sepideh alipour گفت:

      برای توضیحت راجع به شماره ۱۹: آره لیلا منم اینو تازگیا متوجه شدم، کمتر از یکماهه. با اینکه همیشه برام سوال بود اما به جوابی برنخورده بودم و حقیقت سرچی هم نزده بودم. فقط تو فکر نبودنشون بودم. این متوجه شدنم هم حس میکنم کار خدا بود. یهویی و خیلی اتفاقی یه متن جلوی چشمهام ظاهر شد راجع به این مساله.
      در مورد شماره بیست: .( الان اگه بخوام بگم جوابمو شاید یه کم پیچیده شه منظورم. سر یه پستی حرفمو راجع بهش میگم)
      در مورد ۱۲ : متاسفم عمیقا :((((
      در مورد ۱۰: نمیدووووووووووونم والا. چکاری بود که من کردم؟! خودمم موندم. جابجایی و آش دو تا کارِ سنگینن با دو تا بچه کوچیک اونم روزی که شبش قراره بری عروسی. چی با خودم فکر کرده بودم؟

  • دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *