منوی دسته بندی

کمندعلی بک خونه خراب گردی

مروری کوتاه برکتاب سرگذشت کندوها

کتابهایی که از جلال‌آل‌احمد خوانده بودم به ۲ جلد زن زیادی و مدیر مدرسه محدود میشد. که هر دو را در دوران نوجوانی خوانده بودم.

بعد از تجربه ناشیرین خواندن«سووشون» در خوانش کتاب گروهی، تصمیم بر این شد که یک کتاب از همسر نویسنده این کتاب نیز بخوانیم.

قرعه به نام«سرگذشت کندوها» افتاد.

وقتی کتاب«سرگذشت کندوها» را شروع کردم، خود را همان نوجوان ده دوازده ساله‌ای دیدم که زمانی مدیرمدرسه را دستش گرفته بود و غرق در شخصیت های کتاب با آنها زندگی میکرد.

همان لطافت و روانی و سبکی دو جلد کتابی را داشت که سالها پیش از او خوانده بودم؛ اما با دیدی دیگر.

دیروز سرجلسه انجمن، استاد رباعی‌ای از یک «ساعت» خواند و از ما پرسید که« تا حالا چند بار به ساعت نگاه کرده‌اید؟»

همه یکصدا گفتند:« بارها.»

و بعد سوالش را تغییر داد:« تاکنون چند بار به ساعت عاشقانه نگریسته‌اید، چون شاعر این رباعی؟»

و پاسخی از کسی بلند نشد.

همانند کاری که شاعر آن رباعی با ساعت کرد، در داستان جلال نیز مشاهده میشود. چراکه بیشتر قصه نقل از زنبور است.

و اینبار زنبورها راهِ زندگی را به آدمی می‌آموزند.

همانگونه که خداوند در قرآن می فرماید : و در هر چیزی که برایتان آفریدیم نشانه‌هایی است باشد که بنگرید.

عاشقانه نگریستن  به هرچیز سفت و سختی تنها از یک شاعر برمی‌آید و صدالبته متفکر زیستن از یک نویسنده (و چه خوشبحال یک نویسنده شاعر😄)

کتاب سرگذشت کندوها، کتابِ کم حجم و روانیست در سه فصل که فصل عظیمش را زنبورها به خود اختصاص داده‌اند. فصل اول معرفی مختصری از کمندعلی بک است و شروع ماجرایش با زنبورها و فصل آخر شورش زنبورها و اتمام ماجرای کمندعلی بک با زنبورها. بیراه نیست اگر بگویم گاهی توضیحات تکراری، کتاب را رو به ملال میبرد اما پرداختن به موضوع مهمی که جامعه انسانی به شدت با آن درگیر است (در بخشی از کتاب به آن اشاره کرده‌ام) باعث روانخوانی کتاب میشد.

بخشی از کتاب:

«ننجون‌های ما اون روزها تو کوه و کمرها، سر درخت‌های بلند جنگل، تو چاه‌های پرت افتاده و هر جای دیگه‌ای که عشقشون می‌کشیده خونه می‌کردن و تا دلشون می‌خواسته آذوقه درست می‌کردن و هیشکی هم نبوده تا نیگاه چپ به مالشون بکنه و اونهاهم راحت و آسوده خودشون رو وقف هنرشون می‌کردن و تربیت بچه‌هاشون؛ نه دلواپسی شیکم رو داشتن، نه دلهره جا و مکان رو و نه غصه بلا و قحطی و غارت رو. سال‌های آزگار بعد از اون روزگارها بود که باغی پیدا شد و گل پیوندی توش در اومده و صاحابی به فکر افتاده که خونه زندگی واسه ما درست کنه و ما رو توش حبس کنه. اون وقت شماهارو بگو که خیال می‌کنین بیرون از این شهر و این ولایت دنیا تموم شده و دیگه نه آفتابی هست نه آبی و نه سبزه‌ای و نه گل وگیاهی. شماها بایس بدونین که دنیای ما از پشت دیوار این شهرهامون شروع میشه. ماها تو خونمون که هستیم فقط جون می‌کنیم، اونم واسه اینکه بلا بیاد و نتیجه‌اش بره. جای زندگی ما بیرون این سولدونی‌ها ست که صاحاب اومده به میل خودش واسه ما ساخته.خونه ما سینه‌کش آفتابه و دامن سبزه و رو شاخه درختها و بغل گلها.»

مروری کوتاه از من را در این پست خواندید. برای خواندن مروری جامع و مفصل، لینک زیر به قلم دوست عزیزم را به شما پیشنهاد می‌دهم:

سرگذشت کندوها

sepideh alipour وب‌سایت

‫6 نظر

  • توضیحات تکراری داشت؟🤔😅 من‌متوجهش نشدم.
    قلم آل‌احمد خیلی روات و شیرینه. یجوزی حرف میزنه که آدم دلش می‌خواد بابابزرگش باشه🥰
    چه قسمت خوبی از کتاب رو انتخاب کردی👏🏻
    مرسی ازت دوست خوبم🙋🏻‍♀️❤🌱🙏🏻

  • سپیده جان مرسی از این معرفی. معرفی تو رو خوندم و بعدم رفتم معرفی زهرا رو خوندم که جامع‌تر بود. یه کتاب از جلال تو کتابخونه هست به اسم غربزدگی از وقتی گرفتمش میخوام بخونمش اما فرصت نکردم. احتمالن اول اون رو بخونم بعد برم سراغ این کتاب

    • sepideh alipour گفت:

      «غرب زدگی»
      خب اینم به لیست خوانش من اضافه شد. 🙂
      همسرم همیشه به من میگه:« خوشبحالت. چجوری انقدر کتاب میخونی؟» من هیچوقت سوالشو نفهمیدم و نتونستم جوابی بهش بدم، خب وقت میشه دیگه. وقتی سرگرمیت باشه چطور وقت نشه؟
      اماااااااااا مساله اینه
      حالا من همین سوال رو از تو دارم لیلا:« چجوری انقدر کتاب میخونی؟» الان کلی لیست کتاب از سایتت برداشتم که برای خوندنشون بیقرارم و وقت نمیکنم.

  • دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *