منوی دسته بندی

دعای کمیل سر سفره غروب

برسد به دست خدا- نامه شماره ۶

چقدر دلم میخواد فرق کنم با همه برای تو
اما نمیشه؛ منم مثه همه‌ام و شاید بدتر از همه.
یه کاری کن برام
پناهِ اول و آخرم
آخه دستم فقط به توئه که بنده
به تو، که یه فرق دلخوش خنکی بذاری بین من و بقیه؛ یه فرقِ خوب.
یه فرقی که تو قلبم حسش کنم و دلم به وجودش قرص باشه

پنجشنبه غروب، مهمون بالکن بودم و دعای کمیل؛ خونه ساکت بود، کوچه پر از هیاهو.
با صدای بلند میخوندم، نه خیلی بلند؛ اونقدری که خودم می‌شنیدم و اگر کسی کنار دستم می‌بود.
نسیم خنک می‌وزید. ستاره گوشه آسمون سوسو میزد. ماه هرلحظه درخشش بیشتر می‌شد و سیاهی، رنگ آرامش و وقار آروم آروم خودش رو پهن آسمون میکرد که رسیدم به این جمله:
«چجوری دلت میاد این سَری که برات سجده کرده رو تو آتیش بسوزونی؟»
و هق هق زدم‌ زیر گریه. بالاخره اشکم دراومد با این دعا؛ آخه خیلی منتظرش بودم. منتظر بودم سبک شم و پرواز کنم با گریه‌هام، با دونه دونه اشکهایی که از قلبم می‌ریخت.
همونجور که حرف‌هام تو هق هق گریه‌هام گم میشد، سفره دلم رو باز کردم. تو شنیدی خیلی هم شنیدی. اما جوابی ندادی. من منتظر جواب بودم؛ جواب فی الفور. جوابم اونروز نیومد. هنوز هم نیومده. شاید خیلی روز دیگه هم نیاد. اما این دلیل نمیشه که به دوست داشتنت، دوست داشتنم شک کنم.

دوستت دارم خدای مهربونم
هوام رو داشته باش، نذار یه گمشده بمونم

sepideh alipour وب‌سایت

‫2 نظر

  • نامه زیبایی بود
    پر از احساس عمیق

  • دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *