منوی دسته بندی

رهبری داهیانه عروس

اگر مادرشوهرم، زخمش را با نیشتری که تازه از دکان چاقوفروشی خریده بود، به قلبم میزد، قلبم با قدرت بیشتری از حالا که با زخمِ‌زبانش جانی برایم نگذاشته است، می تپید.

زندگی کردن در این دخمه همراه مادرشوهر با بچه‌های قدونیم‌قد حسابی کلافه‌ام کرده است و حالا که شکمم برای بار ششم بالا آمده، نیش و کنایه‌های این پیرزن هم قوزبالاقوز شده است. یکی نیست به او بگوید:« خوش خوشان این بالاآمدگی شکم، برای پسرش بوده است؛ نه من» که چپ و راست الفاظ رکیک را نثار من میکند.

باید با رهبری داهیانه‌ام، بعد از فارغ شدن، وقتی نوزادم با خنده‌های ملاحت‌انگیزش دل همگی را برد، دست مادرشوهرم را از او کوتاه نگه دارم؛ تا بفهمد یک من ماست چقدر کره دارد.

sepideh alipour وب‌سایت

‫2 نظر

  • اخی یادش بخیر چه چالش خوبی بودا چقدر داستانک نوشتیم و منتشر کردیم. تا اجبار نباشه هیج کاری نمی‌کنیم.
    فقط سپیده جان یه جا نوشتی قد و نیم خوندنش یکم سخته فکر کنم کلمه‌ای جا افتاده.
    این داستانم خیلی خوب بود.
    راستی عروس خانم واسه چی دنبال جلوگیری نبود. شش تا آخه؟

    • sepideh alipour گفت:

      مرسی لیلاجونم. آره قدش جا مونده بود.
      آره خیلی خوب بود. تو هم خیلی خوب پیش رفتی ولی من تا ۱۲ تا بیشتر نرفتم و قفل کردم 🙁
      دیگه شوهرش میخواست خب :)))

  • دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *