بزن به حسابِ حکمت
انتظار برای دندانپزشکی
چند روزی میشد که یکی از دندونهام تیر میکشید. برای هزینههای زیادی که هر دندون برای آدم میتراشه تصمیم گرفتم که کارِ این دندونم رو در بیمارستان های دولتی انجام بدم.
با حاجی، چند شبانه روز تلاش کردیم تا بالاخره، یه صبح دم دمای سحر بود که نوبتِ یک بیمارستان برامون باز شد. بیمارستان دور بود. اما به رفتنش و پول ندادنش میارزید. هیچ تجربهای هم از اون بیمارستان و کادر درمانش نداشتیم و با گوگل پیداش کرده بودیم.
برای چهارشنبه ساعت نه و نیم وقت داشتم و برای اینکه به موقع برسم ساعت هفت و نیم راه افتادیم.
نوبت من شماره ۴۰ بود و چهار دندونپزشک همزمان مشغول کار بودند. اما فقط دکترِ من مریضهاش رو دیر به دیر راه میانداخت. در طول انتظار چندباری پشیمون شدم و تصمیم گرفتم قیدشو بزنم و سرکیسه رو شُل کنم و برم مطب شخصی. ساعت ۱۱ شده بود و هنوز شماره ۲۰ هم داخل نرفته بود. دیگه تصمیمم رو گرفتم که بیخیال انتظار بشم و برگردم خونه. از بیمارستان بیرون اومدم و سر خیابون منتظر حاجی شدم. رفتنمون به سمتِ خونه به گشت و گذار و پیادهروی گذشت. رفتیم و گشتیم و کمی خرید کردیم. حدود یک ساعت قدم زدیم و دوباره برگشتیم سر نقطه اول، سر خیابون بیمارستان. گفتم حالا که تا اینجا اومدم بذار برم ببینم داخل چه خبره؟!
دوباره رفتنم هم به انتظار طولانی منجر شد. هی الان نوبتم میشه الان میشه. تا دو ساعت گذشت.
شماره ۳۶ رفته بود داخل که بهم گفتند: شما که opg نداری؟
من ؟ او پی جی ؟ بگیرم نگیرم؟ نوبت نگذره؟ چه کنم حالا؟ که تصمیم گرفتم حتی به قیمت گذشتنِ نوبتم، برم بیرون از بیمارستان و یه مرکز عکسبرداری پیدا کنم و عکسم رو بندازم.
مرکز عکسبرداری حدود ۵ دقیقه با بیمارستان فاصله داشت و از شانسم خلوت بود و فقط من بودم. خب ساعت یک ونیم ظهر گرمای تابستون و شلوغی؟
برگشتم بیمارستان. دیگه هیچکس نبود جز پنج شش نفر از مریضهای دکتر من و باز هم انتظااااااااااااااااااار.
حدود نیم ساعت با عکس منتظر نشستم. تا بالاخره نوبتم شد.
دندونم رو چک کرد. عکسم رو دید. و گفت که خانم چیزیت نیست شما.
قطعا باید خوشحال میشدم، چون لازم نبود بوی اون دستگاه مسخره رو تحمل کنم و با هربار اوق زدنم فحش و خشم دکتر رو به جون بخرم.
اما بغض کردم و با گریه از بیمارستان خارج شدم.
همه وقتم رفته بود. همه وقتِ مفیدم و تنها کاری که تونسته بودم در مدت انتظار انجام بدم ۲۰ صفحه مطالعه نصفه نیمه یه کتاب بود.
(نمیتونم خرید بین انتظار رو بزنم به حساب کار مفید؛ چون الکی خرید و پول هدر دادنی بود.🙄)
میون اشک ریختنهام ته دلم یه صدایی میگفت از حکمتِ خدا ببین! این انتظاری که کشیدی شاید برای دفع بلایی بوده.
درجا اشکهام خشک شد. تموم شد. آروم شدم. حسش بهم آرامش داد. حسِ اینکه خدا منو دیده و دیده شدنم رو اینجوری نشونم داده.
دیروز بود
برام نوشت:
- « برنامه تو یه شب دیگه بچین؛ حتما حکمتی داشته این همه اتفاق یهویی؛ همه کارهای خدا حکمت داره ولی ما متوجه نمیشیم.»
چهارشنبه رو از خاطرم گذروندم. من تونستم انتظارِ بیموردم رو به حکمتِ خدا ربط بدم؛ پس چرا نتونستم اتفاق پنجشنبه هم به همین دید نگاه کنم؟
- «ممنونم ازت که یادم انداختی اینم میتونست جزو حکمتِ خدا باشه. که شاید خدا با رسوندنِ یه مهمون سرزده یه شری رو از خانوادهمون دفع کرده.»
وقتی همهچیز رو میندازم گردنِ حکمت حالم خوب میشه؛ خیلی خوب. خب من خودمو سپردم به خودش، حتما حواسش بیشتر از من به خودم هست.
اولن خدا رو شکر که دنودنت چیزیش نیست. اگه رفته بودی مطب خصوصی دکتر با اون عکس که گرفته میشد، دکتر میگفت یه پوسیدگی جزئی یه جا هست و باید درستش کنم و تو هم میگفتی باشه و بعد برای دندونی که اصلن درد نمیکرد هزینه پرداخت میکردی و بعد هزینههای دیگه. این خصوصیها اینجورین. حکمت خدا رو دست کم نگیر. همیشه خدا حواسش به ما هست.
همیشه خدا حواسش به ما هست ولی ما یادمون میره که یکی حواسش بهمون هست و جایی که باید شکر بگیم، ناشکری از دهنمون نمیافته😓
خوبه که نظراتمون با هم یکی هست، خدا دیر میکنه اما بموقع میاد، صبرش زیاده و صبر بنده کم.
و من از اون بیصبرها هستم 🙁