منوی دسته بندی

آنجا که خدا نشسته است…

برسد به دست خدا- نامه شماره ۷

هوا طوفانی شد. آسمان رنگِ قهوه‌ای به خودش گرفت. رعد زد. برق زد. از صدایش لرزیدم. ترسیدم. با صدای باران نوشتم.آسمان آرام گرفت. پشت پنجره نگاهش کردم. باران آرام شد؛ قلبِ من هم. ذکر گفتم؛ ذکر چهارشنبه را. دلم خنکای هوا را می‌خواست؛ گپ و گفت با خدا را. بیشتر ماندم. صلوات هم فرستادم. برق ابرها را دیدم. خندیدم. نترسیدم. چای دم کشید. نوشیدم.

دانسته‌هایم را مرور کردم؛ حسرتِ یک آدم خوب بهشتی را.

« کاش میشد برای یک دقیقه دیگر به زندگی برمی‌گشتم»

چرا ؟ او که بهشت فرش زیرِ پایش شده است.

به آسمان می‌نگرم؛ به ابرهای بارانی و کبود بالای سرم، آنجا که خدا نشسته است.

قرآن را باز می‌کنم. می‌خوانم. صوتش تسکین می‌شود. معنی‌اش مرا به فکر می‌برد.

حالم را خوب می‌بینم و این برایم کافی‌است.

sepideh alipour وب‌سایت

‫4 نظر

  • آرامش گفت:

    و حال من هم خوب می‌شود با خواندنت :)🌹

    • sepideh alipour گفت:

      و حال من بیشتر خوب شد با دیدن اسمت. 💖

      • آرامش گفت:

        سپیده‌ی عزیزم
        اینقدر تند تند مطالب قشنگ میذاری راستش سرعت این روزهام اونقدرا نیست که برسم همه‌ی مطالبت رو بخونم و ازت جا می‌مونم😔🙄
        دوست دارم همشون رو بخونم ولی وقت نمی‌کنم نمیدونم چرا؟! 🙂

        • sepideh alipour گفت:

          عزیزم🥰 تو لطف داری بهم.
          راستش سی‌و‌ دو روز پیش با یکی از دوستام تصمیم گرفتیم که هرروز تو وبلاگمون بنویسیم. یکی از خوبیهای این چالش برای من این بود که مجبور شدم حرفهایی که تو گفتنشون شک داشتم رو، بنویسم. دلم میخواست بگم اما با دو دو تا چهارتایی که میکردم، میدیدم نگفتنشون بهتره؛ بذار به حساب یک جور ترس. اما این چالش انقدر تو تنگنا میذارتت که وقتی دیگه حرفی برای گفتن نداری، میشینی راجع به همون چیزا که فکر میکردی نباید بگی، مینویسی و پست میکنی و بازخوردهای خوبی میگیری. اولین بازخورد هم قطعن حس خوب خودت بعد از انتشار حرفهاییه که فکر میکردی گفتن دارن، اما میترسیدی بگی و گفتی.

  • دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *