روز چهارم چله سحرخیزی خود را چگونه گذراندید؟
۱- تمام روز از کمخوابی شب چشمهام خسته بود ولی هر جوری که بود تا ساعت ۹ شب تمام کارها رو کردم و بساط خوابیدن مهیا بود.
بچهها هم یکربع بعدش خوابشون برد. من موندم و خستگی و تلاش برای خوابیدن. مگه میشد؟
۲- ساعت ۱۰ با هزار ترفندمخصوص خودم بالاخره خوابم برد. ساعت ۱۱ با صداهای بلند و وحشتناکی بیدار شدم. پاهام سست شده بود و نمیتونستم ازجام تکون بخورم. اما از بیخبری هم میترسیدم. با همون پاهای لرزون خودم رو رسوندم پشت پنجره. دعوا شده بود. دَع وااا! بعد چندسال ! تو کوچه! با قمه! اونم درست شبی که من قصد داشتم زود بخوابم تا خوابِ کافی شب برای دوام آوردن روزِ فردا رو داشته باشم.
۳- هم خوابم میومد؛ هم حسابی ترسیده بودم؛ هم داشتم خداخدا میکردم بچهها از سروصدای فوقالعاده زیاد بیدار نشن؛ هم داشتم به خدا میگفتم:« خدایا اینا که الان حق الناس رو رعایت نکردن؛ حالا من یه آدمِ ترسیدهی سالم غیرباردارم! میبخشمشون! اما اون دنیا به یه آدم غیرسالم و باردار که ترسیده چجوری میخوان جواب بدن! که این ساعت صداشوون رو با قمه وِل دادن تو کوچه؟»
۴- ساعت ۴ بیدار شدم؛ هوا یخ بود. توی بالکن وایسادم و کمی از هوای خنک وارد ریههام کردم. سه شب گذشته بیشتر تایمم تا روشنایی کامل روز، تو بالکن میگذشت. امروز ولی کار داشتم! یکربع بعد اومدم تو اتاقم و دفتر و کتابهام رو باز کردم و هنوز ب بسمالله رو نگفته با چشمهای این هوااااااااا باز مقابل خودم مواجه شدم و از ساعت ۴ ونیم تا ۶ ونیم کارم خوابوندن مجدد طفلک شد. ( در طول این دوساعت هم یه تشر ریز رفتم و یه تشر درشت.😁و سعی کردم با کتابهام تو طاقچه سرگرم بشم و غصه زمان از دست رفته رو کاهش بدم. خدایی چرا بیدار میشن؟ یادم باشه اون دنیا رفتنی از خدا بپرسم؟)
۵- نیم ساعت بیشتر تا ساعت ۷ وقت نداشتم و باید کارهای اولیه اولین جلسه کلاس حفظ رو انجام میدادم. تندی لباسهای خشک شده رو از رختکن جمع کردم، هرچی که رو تخت بود رو ریختم کف زمین و دیرینگ دیرینگ زنگ خورد. استاد اون پشت حرف میزد. اما من همچنان مشغول جابجایی وسایلی بودم که از لنز دوربینم تو دید استاد بود.
شماره های بعدی تو پست فردا؛ هنوز یه تیکه مهم از حرفهام مونده🙂
کلاست آنلاینه؟ چه خوب.
جواب سوالت رو من دادم.
مگه نمیدونی که همیشه ماه و مه و خورشید و فلک در کارند که تو نتونی به هدفات برسی اما اراده قوی تو اونا رو ضایع میکنه مطمئنم
کلاسم آنلاینه.
آره اتفاقا قشنگ یادمه. اما دیگه اون دنیا وقت زیاده. شاید سوال کم بیاد. اینم از خدا بپرسم، سرگرم شیم.😅🌺💚
[…] شمارههای قبلی در این لینک: روز چهارم چله سحرخیزی خود را چگونه گذراندید؟ […]
وای قمهزنی🥺🥺🥺
بچهها همیشه مواقع بحرانی جغد میشن😂😂
پارسال میخواستیم با خواهرم بریم خرید. گفتیم صبح تا ماهان خوابه بریم و برگردیم. همین که درو باز کردیم که بریم بیرون، ماهان نشست و گفت: ماماان کوجا میری؟ وایسا من هنوز آماده نشدم😂 خواهرم گفت نمیریم ولش کن. ولی من واسه همون یه جملش اشکی شدم از اینکه فکر میکرد ما میخواستیم ببریمش و خودش دیر حاضر شده. برای همین مسئول نگهداریش شدم و دسته جمعی رفتیم. درست مثل یک کانگورو تو بغلم بود یه سره😂
عزیزم ماهان😍 باید بچههای این سنی رو فقط گذاشت جلوی رومون و بهشون بگیم حرف بزنید خستگی مون در ره.😅 خواهرتو درک میکنم کامل اما دمت گرم که خاله به این مهربونی و مسئولیتش رو به عهده گرفتی💚🌺
سپیده یه ای ول برای هر روز نوشتنت👏❤️
وای قمه زنی
خدای من🥺
برم پست بعدی ببینم بعد چی شد🙂
دیگه داره ته هر روز نوشتنم در میاد زهرا.😅 نمیاد دیگه چیزی انگاری.😂
سحرخیزی بچه همه برنامهها رو به هم میریزه. من وقتی بیدار میشم تا حد امکان در سکوت کارهام رو انجام میدم. درود بر عزم و اراده قویت سپیدهجان.
یعنی با بچه یه جوری باید ساکت بود که دیوار هم صداش درمیاد :)) میگه چته دختر؟ چرا انقدر دوست داری ادای منو در آری. خودت باش.😂
ممنونم عهدیه عزیز🌺💚