منوی دسته بندی

یکی بود یکی نبود

یکی بود یکی نبود.

زیرگنبد کبود یه دختر مو سیاه نشسته بود.

 لهجه‌ش مشرقی بود.

موهاش رو از این سر تا اون سر بافته بود.

اونروزا که یکی بود و یکی بود، جشن سپیده‌دم پرنده‌ها رو هیچوقت از دست نمیداد.

  صبح‌ها، آفتاب‌نزده با صدای پرنده‌های روی شاخه درخت بیدار میشد.

پنجره رو باز میکرد.

 باد نرم و سلیس، لای موهای پریشونش میرفت.

 هرچی غم و غصه از روز قبل مونده بود رو با خودش میشست و میرفت.

یه شب براش صبح نشد. هرچی که موند صبح نشد.

به این در زد.

 به اون در زد.

 اما روشنی رفته بود.

تاریکی شد سهم خونه دلش.

از اونروز همیشه موهاش رو می بافت.

 پنجره هم دیگه باز نذاشت.

اضطراب شد، کار هر روزش.

تو روزای یکی بود و یکی نبود، پرنده ها لال شدند، آسمون بی چراغ شد.

نه نوایی اومد و نه نوری.

اشک ریخت و اشک ریخت.

اشک شد دوای درد بی درمونش.

یه شب که حسابی تاریک بود و نور راهی نداشت به آسمون.

دلش هوای صدای پرنده ها رو کرد.

قطره اشک روی گونه‌ش، آرزوش رو شنید.

 نور شد.

نور شد و رفت تو آسمون.

ستاره‌ای شد و چشمک زد.

اشکها قطره قطره از گونه دخترک پرواز کردند.

امید بافتند به دلِ دخترک موسیاه دلگرفته.

دخترک پشت پنجره ایستاد.

آسمون تاریک رو در آغوش کشید.

موهای غم گرفتشو باز کرد.

بادِ شب لای موهاش وزید.

تولد ستاره ها رو دید.

غمهایی که امید شدند رو دید.

خندید و روشنایی به آسمون بارید.

sepideh alipour وب‌سایت

‫4 نظر

  • سپیده چقدر زیبا نوشته بودی دختر. لذت بردم.
    بازم اینجوری بنویس. خیلی خوبه

  • دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *