منوی دسته بندی

دونه‌های اشک زهرا تو شبِ یلدا

✍ مجبور شدم یکی از پستهام رو پاک کنم. با اینکه افزونه حذف جفنگیات رو نصب کرده بودم اما باز هم صدتاصدتا کامنت روی اون پست میومد. بی‌خیال. گاهی حذف یک چیز، بهتر از درمانش هست.

✍ همونجور که روی مبل تک نفره گوشه پذیرایی نشسته بودم و رد آفتاب روی فرش رو نگاه میکردم دلم خواست پیش زهرا می‌بودم. از ته قلبم دلم میخواست پیش زهرا میبودم. خیلی زیاد. بیشتر از زیاد؛ مثه وقتی که غم رفتن جوانه‌ی آرامش همه صورتمو پراشک کرد و دلم خواست پیش آرامش باشم و نبودم و حالا هم پیش زهرا نیستم و این حسرت نبودن، غم میشه روی دلم. من حتی نمیدونم چجوری باید باهاش همدردی کنم؟ چی بگم برای آرامش دلش؟

فقط یه گوشه این دنیای مجازی عاجزانه از دوستهای مجازی خواستم که برای آرامش دلش یه صلوات بفرستند.

غمهایی که آدمها رو بزرگ میکنن، از دور خیلی غیرقابل تحملن. مثلا غم مامانهای غزه که بچه‌هاشون رو از دست دادند، مثلا بغض آرامش، مثلا حال و احوال زهرا که … .

دوستم زهرا، ناله نکرد، غر نزد، به خدا گلایه نکرد. با ایمان قویش فقط گفت : الحمدالله؛ مثه مامانهای غزه، مثه آرامش. اما من نتونستم با زهرا همذات پنداری کنم، جنس غمش تنهایی عمیقه . خیلی دعا باید پشتش باشه، خیلی. فقط دلم به دعاهای خودم و دوستام در حق زهرای قصه گرمه.

✍ وقتی زنگ خونه به صدا در اومد، سنجاق‌سینه تو حموم بود. موندم سر دوراهیه خیلی خیلی سخت.من اهل کمک به نیازمندهایی که میان در خونه‌ها رو میزنن نبودم. اما اینبار فرق میکرد. مگه یاد حضرت زهرا تو اون لحظاتی که اون خانم پشت آیفون دعا و التماس میکرد رهام کرد؟

گفت: خانم کمک میکنی صبر کنم؟

نه تونستم بگم بله، نه تونستم بگم نه. بدون هیچ جوابی آیفون رو گذاشتم سرجاش. سرم پایین بود و ذهنم پر از تشویش:« نه نمیشه بذارم شب یلدایی دست خالی بره. من مسئول این نیستم که بفهمم اون واقعا نیازمنده یا نه! منِ شیعه مسلمون فقط وظیفه دارم که بذر محبت رو بپاشم.اما من که پول نقد ندارم؟!»

یادم میفته چند روز پیش که بچه‌ها قلکشون رو باز کرده بودند، مقداری از پولشون قاطی وسایلهام بود. چند تا ده تومنی برداشتم.سریع رفتم سمت آیفون و صدا زدم: «خانم خانم هستی ؟ دارم میام پایین.»

چادرمو سرم کردم و سنجاق سینه رو که تو حموم بود به برادرش سپردم و به سرعت باد پول رو به اون خانم دادم و برگشتم خونه.

خیالم راحت شد؛ یه کاشِ حسرت‌گونه رو دور زدم. الحمدالله.

✍انار! قصه انار برام خیلی بهت‌آور و غم‌انگیز بود.از روزی که قصه انار رو خوندم، هرباری که انار میبینم یه بغضی ته قلبم میشینه و این بغضِ نیکو کمکم میکنه حواسمو برای شکرگذاری بیشتر جمع کنم.

امسال اولین سالیه که قلبم به حضرت زهرا(س) و به تعبیری نورخدا وصل شده و ازین وصال در دلم غوغا و شوری وصف ناشدنیه. همونجور که بارها اعتراف کردم واقعا من قبلا بدون امام زمان(ع) چجوری داشتم زندگی میکردم؟ اینروزها اعترافم به نام ایشون گره میخوره. گمشده اینروزهای زندگی من، شناخت ایشون بود.

شما قصه انار رو شنیدید؟

پیامی که قصه انار برای من داشت، مثه یه انار آبدار بهشتی گوارا بود.

sepideh alipour وب‌سایت

‫4 نظر

  • آرامش گفت:

    عزیزم❤️
    کاش می‌تونستم غمم رو با کسی به اشتراک نگذارم اما نمی‌شد… نوشتنش آرومم می‌کرد… خیلی آرووووم
    و من چقدر توی تلخیِ به این بزرگی به معنای واقعی کلمه آروم بودم و هستم…
    جز خدا کی‌می‌تونست منو آروم کنه؟! حقیقتاً من برای این آرام بودن تلاشی نکردم سپیده، بخدا قسم که تلاشی نکردم…

  • آرامش گفت:

    سپیده توی غم دیگران موندن و بیرون نیومدن، باعث میشه کم‌کم مقاومتت پایین بیاد
    من توی غم خودم هم موندگار نشدم… تا بتونم سرسختانه ادامه بدم و کم نیارم
    نمیگم غصه نخور که غصه خوردن و ناراحت شدن هم داره ولی توش موندگار نشو که زمین‌گیرت میکنه

    • sepideh alipour گفت:

      قطعا تاثیر هم‌نشینی با دوستهای مومن و معتقدی چون تو بود که یاد گرفتم توی غمهام هم شاکر خدا باشم. نه من تو غمم نمیمونم دیگه. چندوقتی هست که هر غمی نشونی از نگاه خداست برای من.

  • دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *