چله مسجد- ۱۰ روز اول
دقیقا ۱۱ روز پیش بود که یه حرکت خانوادگی رو فیالبداهه و بدون پیش زمینه فکری و برنامهریزی شروع کردیم والحمدالله تا امروز ادامه پیدا کرد. اسم این حرکت خانوادگی رو گذاشتم چله مسجد. چلهای که قرار هست من و حاجی و پسرها رو هر روز بیشتر از دیروز به مسلمونی نزدیکتر کنه. در این پست تجربه ده روز اول چلهمسجد خانواده ما را خواهید خواند.
روز اول
✍️چله لقمه کوچیک در جهت + برداشتن، یکی از راههای مالوندن پوزه شیطون به خاکه.
🌱از رویاهام:
پسرای ۱۰ساله و ۱۳سالهم مشغول بازیان با دوستاشون توکوچه که صدای اذان بلند میشه و با خداحافظی از دوستاشون راهی مسجد میشن؛ چه قشنگتر که دوستهاشون هم باهاشون همراه شن.🥹
قدم من برای رسیدن به این رویا؟! تا امروز هیچی؛ من حتی خودمم اهل مسجد و نماز جماعت نیستم.😕
موقعیت: ده دقیقه به اذان مغرب، امروز در بالکن
+رسا بریم مسجد نماز؟
- نه دادا ( یعنی اگه داداش اومد که بریم، نیومد بیخیخی)
به اومدن داداش امیدی نداشتم، با اینحال گفتم:« برو بگو؛ ببین میاد»
اومد🥹
رفتیم🥹
خوندیم🥹
جایزه گرفتن🥹
✍️ امروز با کارتون آیههاستارهها سرگرم شدن.
فرداشب براشون برنامه دیگهای دارم.🥰
قرار ما از امشب، چهل شب، مسجد، به صرف نماز مغرب و عشا🙂
روز دوم
✍️دیروز رفتیم یه مسجد بزرگ و تمیز که میون کلی ساختمون بنا شده بود.
میون آدمهایی که یه مسجد قشنگ روبرشون دارند و ازش استفاده نمیکنن.
انقدر اومدن یک خانم عجیب بود، که در سمت زنونه قفل بود و سرایدار با درخواست من در رو باز کرد.
و من آه و حسرت. آخه چرا؟😔
✍️امروز روز سوم چله مسجدمون بود؛ نشد بریم نه اینکه نخوایمها، نشدددد؛ انشاءالله فردا جبران میکنیم.🥲
روز چهار
✍️روز چهارم #چله_مسجد با شلوغکاریهای بیحدوحصر سنجاقسینه، از سر و کول بالارفتن حین سجده، لای چادر رفتن حین رکوع و درخواست بغلهای متعدد و مامان گفتنهای پیاپی به پایان رسید.
سخت گذشت، اما خداروشکر که رفتم.🥲
✍️قرار بود هرشبِ #چله_مسجد براشون خوراکی بخرم. امروز نخریدم، به اذیتهاشون دَر.😒
خیلی هم البته کَکِشون نگزید از تهدیدم که «حالا که حرف گوش ندادید، خوراکی بیخوراکی»
چرا انقدر بیتفاوت و خنثی شدن نسبت به تهدیدام؟😒 این قرارمون نبود.😐
روز ششم
✍️روز پنجم نشد بریم.
این عکس برای روزششم هست؛ آسیدمرتضی.
روز هفتم هم نشد که بشه.
امروز روز هشتمه. خستگی از یادم برده بود چله رو. داشتم آهسته و خرد خرد و کشون کشون مسئولیتم* رو انجام میدادم که یهو یه جرقه گفت:«دست بجنبون، ساعت چهار شد شام نداری هنوز، باید مسجدم بری، بچههام که باید ۸بخوابن.😱 دیر شد بدوووووو»
💥 مسئولیتم چیه؟
مدیریت امور خانه و منزل و پرورش سرباز امام زمان.کار خطیر و سختیه. الکی و هرکی هرکی شدنی نیست.🌸
ممنونم خداجونم که چنین مسئولیتی روی دوشم گذاشتی تا دنیا و زندگی رو درست تحویل ذهن دوتا گُلی که تو دامنم گذاشتی بدم.🥹 کمکم کن روسفید بیام پیشت.🌷❤️
دیدید وقتی بچهای دنیا میاد، از اینور اونور براش دعای خیر میکنن؟
کدوم دعای خیری که برای بچهها و خودتون شده رو یادتونه؟
من همه دعاهایی که برای خودم و بچههام شده رو فراموش کردم، جز یک دعا. دعای مامانزهرا در حق پسرهام رو قشنگ بخاطر دارم.
میدونید، مامان زهرا با شنیدن خبر بدنیا اومدن پسرها برام نوشته بود:«سرباز امام زمان بشن الهی»
حسم به دعا خوب نبود و با خودم گفتم:«خب یعنی چی؟! دوست ندارم بچهم بمیره؟! آخه سرباز چرا سرباز؟ بچهم باید سردار بشه. این چه دعایی هست که کرده، خب شاید یکی دوست نداشته باشه …»
درواقع مامانزهرا قشنگترین دعا رو در حق پسرهام کرده بود و من روزها غافل از عظمت این دعا.
روز هشتم
✍️روزهشتم
قرارمون بر اینه هرروزی که حاجی غروبها خونه بود، مسجدهای مختلف شهر رو بریم.
امروز قرعه اینجا افتاد، با همراهی مادرشوهر😍
چه مسجد باصفایی بود، دلم خواست خونمون نزدیکش بود و هرشب میومدم🥹❤️
روز نهم
✍️وقتی بدونحاجی باشم، دوتا پسرها با منن حین نماز تو مسجد؛ مثه امروز. پاتوقمون هم مسجد سرکوچهست که بتونم راحت برم و برگردم.
امروز به دلم اومد نرم، ولی گفتم:« دلیل نرفتن؟» دلیلی یافت نشد. شال و کلاه کردیم و راه افتادیم.
یه خانم سندار و دیوانه که زبون نداره هم اونجاست تا بتوپه به هرچی بچهاس.
بچهها بار اول که دیده بودنش، کلی از دادو بیدادش ترسیدن.
اونروز حق داشتن بترسن؛ چون خودمم ترسیده بودم.
سر یه دختر بچه شروع کرده بود به دادوقال.
با اینکه مخاطبش پسرهای من نبود. اما وحشت صدا و مدل دعوا کردنش باعث شد تو دل بچهها لرز بیفته و رو لباشون بغض بشینه و بچسبن بهم.
اونشب کلی براشون توضیح دادم که چون خدا بهش زبون نداده، صدای بندهخدا اینجوریه. ترس نداره. مثلا تو از کسی که چشماش نمیبینه میترسی؟ یا کسی که گوشهاش نمیشنوه ترس داره؟ اینم زبون نداره.فقط همین . (اونشب به دیوانه بودنش اشاره نکردم؛ چون از توضیحش عاجز بودم)
محمدصدرا دوست نداره با من مسجد سرکوچه بیاد، بخاطر حضور این خانم.
هربار بهش اطمینان میدادم:« اگه حرفی بزنه من میدونم با اون. مسجد خونه خداست و خونه بچهها. هیچکس حق نداره کوچکترین حرفی بهت بزنه.»
تا امشب بالاخره این خانم زهرش رو ریخت.
تا حالا خیلی از بچهها رو ترسونده بود، اما هیچ مامانی از حق بچهاش دفاع نکرده بود؛ اگرهم کرده بود من ندیدم.
امشب بین نماز مغرب و عشا، پسرکم به پرچم روی دیوار که نصب بود دست میزد و مشغول بازی بود که یهو با داد وحشتناکی روبرو شدیم،خیلی ترسناک.
قلب من وایساد، قلب محمدصدرا و محمدرسا جای خود.
منم مثه یه شیرمادر وایسادم و گفتم:«اجازه نداره سر بچه من داد بزنی»
اونم شروع کرد به دادوقال کردن سر من. منم از موضعم کوتاه نیومدم. لال بود که بود،دیوانه بود که بود. مسجد اول از همه خونه بچههاست. جاییه که باید از هرلحاظ امنیت رو حس کنن.
من کوتاه بیام، ساکت شم،چیزی نگم که بچههای بیشتری بترسن؟ که خاطره بد بمونه تو ذهنشون؟ چراااا؟؟؟
نه تنها کوتاه نیومدم که دست شیرمردانم گرفتم و مثه یه شیرمادر رفتم جلو درب مردونه، وایسادم تا صاحب مسجد پیداش شه.
یکی اومد. توضیح دادم. درک کرد. گفت:« والا بلا چندین و چندبار این اتفاق افتاده. کلی شاکی داره. به برادرش سپردیم اینو جمع کنه. به مادرش گفتیم. اما عین خیالشون نیست»
خلااااصه اینکه شماره آقاهه رو گرفتم. گفتم :«من نمیذارم این خانم بازم بچهای رو بترسونه. من شمارتون رو میگیرم که مطمئن بشم پیگیرید»
البته انقدر قرص و محکم نبودماااا. با اشک و آه بخونید جملات منو و در حالیکه چادرم داره لیز میخوره و دوتا بچه کنار پام ایستادن، تصورم کنید.😓😢
تو راه خونه بودیم. همه فکرم مشغول بود که کار درستی کردم یا نه؟! اگه برادر و مادر اون خانم بخوان اذیتش کنن،چی؟ یا خدا تلافی کنه و یه بچه لال و دیوونه بهم بده چی؟ یا اصلا شاید بهتر باشه ما مسجدمون رو عوض کنیم و از خیر شکایتمون بگذریم، اما شکسته نشدن دل یه بچه دیگه رو کی تضمین میکنه؟ من سهیمم؛ تو اذیت شدن اون خانم و تو اذیت شدن بچههای دیگهای که راهشون به اون مسجد باز میشه و … .
چکار باید کنم؟؟؟
✍️-مامان خانمه چرا داد زد؟
+چون تو داشتی با پرچم بازی میکردی.
با لب و لوچه آویزون و بغض میپرسه:
-خدا ناراحت شد؟
+معلومه که از دستش ناراحت شد. اجازه نداشت سر بچهای داد بزنه.
و با بغضی که همچنان رو صورتش نشسته بود ادامه داد:
-منظورم اینه از من ناراحت شد؟
+نه ماماااان،نه دورت بگردم. نه نور چشمم، نه فرشته زندگی من. نه بچه پاک و معصوم من، نه گل زندگی من ، نه میوه دلم نههه… تو اگه تو مسجد تمام تسبیحات رو پاره میکردی، چادرها رو بهم میریختی و مُهرها رو پخش و پلا میکردی خدا ازت ناراحت نمیشه. چون تو هنوز خیلی تمیز و نابی.(باید آب و تابش رو زیاد میکردم تا خیالش راحت بشه خب🥺)
💥رفتم دنبال احکام. نتیجه شد این👇 و ذهنم از آشفتگی رهایی پیدا کرد.🫠
✍️هنگام ورود به مسجد همراه داشتن بچه چه حکمی دارد؟
حکم در مورد دیوانه چیست؟
پاسخ :همراه داشتن بچه در مسجد در صورتى كه توليد مزاحمتى نكند و آنها را به مسجد و نماز علاقه مند سازد مستحب است و گاه واجب، ولی راه دادن دیوانه به مسجد مکروه است.
💥با اینکه شواهد میگه باید آروم باشم، اما نیستم.
اه، لعنتی!!!
به حاجی میگم: جام بودی چه میکردی؟
میگه: دست بچهها رو میگرفتم میومدم بیرون.
میگم: پس حقتو چجوری میگرفتی؟
میگه: خب اون دیوونه بود. حرف حالیش نمیشد که. میومدم به هیئت امنا مسجد گلهشکایت میکردم.
میگم: خب من نمیدونستم باید چیکار کنم. تا حالا چنین موقعیتی رو تصور نکرده بودم.😢
میگه:ولی از اینکه شماره آقاهه رو گرفتی تا مطمئن بشی پیگیری میکنه، خوشم اومد. من بودم عمرا شماره میگرفتم. همینکه میگفت پیگیرم، راهمو میگرفتمو میرفتم.
متاسفانه همیشه قرار نیست #چله_مسجد خوش بگذره؛ تازه امروز بچهها نه خوراکی داشتن نه جایزه. اما ما بازم میریم، اما احتمالا دیگه اون مسجد نه!
با اینکه به محمدصدرا گفتم ما باااید بازم اون مسجد بریم تا مطمئن شیم که دیگه اون خانم بچهای رو نخواهد ترسوند.🥹 اما دیگه اونجا نمیریم.
روز دهم
✍️روز دهم مهمون نمازخونه پارک لاله شدیم به صرف نماز ظهر و عصر.😉
و پایان ۱۰ روز اول.
چله مسجد ما همچنان ادامه خواهد داشت و من به امید خدا هر ده روز یکبار گزارش کار رو تو این خونه ثبت خواهم کرد و گزارش روزانه هم در کانال شخصیم- اینجا – خواهم نوشت. تا الان بازخوردهای خیلی امیدبخشی از دوستان مسلمونم گرفتم و امیدوارم که جمعمون خیلی جمع بشه، انقدر زیاد بشیم که امام زمانمون بخنده و بهمون بباله و برامون از خدا خیر و نیکی بخواد. خیلی دوست دارم بدونم سی روز آینده چه اتفاقاتی قرار هست برامون بیفته؟ و مشتاق روزهای آیندهام؛ روزهایی که قرار هست یک عادت خوب، تو زندگی خانواده ما نهادینه بشه.