منوی دسته بندی

من برای این رژیم چادری نشدم، که برای اون رژیم چادرمو بذارم کنار.

صحنه اول:

از غصه رفتنش اشک بی‌امونم کرده بود. چشمم بشدت درد میکرد و خسته بود. تحمل کردم و به قرصی متوسل نشدم. دردی که به سر نرسه رو هرجوری باشه میتونم تحمل کنم.

  • بریم بیرون یه هوایی به سرم بخوره
  • بریم

بحث من و حاجی ادامه داشت. حرفهاش برام در مورد مهاجرت هیچ سندیتی نداشت، چون خلافش رو از جایی دیگه شنیده بودم. داشت گند میخورد به پیاده‌روی زن و شوهریمون که بعداز پنج دقیقه، ترجیح دادیم ختم قائله کنیم و به اتفاقات خوش زندگی فکر کنیم.

صحنه دوم:

آروم و بی‌حرف کنار هم راه می‌رفتیم. در حال دودوتا چهارتا کردن تو ذهنم بودم که میتونم با پولی که تو کارتم مونده، چای ماسالا بخرم یا نه؟! که چندتا پسر بچه ده دوازده ساله جلوی راهمون سبز شدند. یکیشون که بور بود و تپل تر از بقیه جرعه آخر آب معدنیش رو سر کشید و بطری خالی رو شوت کرد تو جوی آب.

اومدم بی‌خیال بگذرم ولی ناخوداگاه بی‌اختیار صداش زدم:

  • آقاپسر آقا پسر

برگشت سمتم و نگاهش به صورتم خیره شد و متعجب نگاهم کرد که یعنی چکارش دارم. گفتم:

  • چرا بطریت رو انداختی تو جوب؟

مکث کرد و بدون اینکه چیزی بگه، چند ثانیه‌ای فکر کرد که چی باید بهم جواب بده.

من هم به نگاهش خیره موندم و تو دلم گفتم:« حتما الان میخواد بگه به تو چه؟ خدایا اگه اینو بگه چی کار کنم؟ کمکم کن»

بالاخره زبون باز کرد و گفت:« آخه سطل آشغال نبود»

و باز خیره موند بهم. ترسیده بود؟ چرا ؟ من که باهاش خوب رفتار کرده بودم. ترسیده بودم؟ چرا ؟ من که حقی رو ناحق نکرده بودم.

لب پایینمو به نشانه آخ آخ گفتن گاز گرفتم و گفتم :« ولی دیگه اینکارو نکن» و رد شدیم.

صحنه سوم:

از چای فروشی رد شده بودیم و من حتی نتونستم دودوتا چهارتام رو به سرانجام برسونم که یه سلفون بستنی کیم جلوی پام پرت شد.

سرم رو بالا گرفتم دیدم یه مرد چااااق و یه پسر لاغر جلوی ما، مشغول لیس زدن به بستنی‌شون هستند که سلفون بستنی رو پسر لاغرتر پرت کرده بود.

زورم نمیرسید به این دونفر چیزی بگم؛ بیشتر از مرد چاقه میترسیدم تا لاغر. بی‌خیال گفتن حرفی شدم و با تاسف به حاجی نگاه کردم تا شاید اینبار پیش‌قدم بشه. با نگاهش بهم تاکید کرد که «آره اینبار نباید چیزی بگی». اما باز بی‌ اختیار ناخوداگاه زبونم باز شد به اعتراض و بالحن آروم گفتم:«نوش جونتون بستنی ولی آشغالش رو زمین نمیندازن»

پسر خلافکار برگشت نیم نگاهی بهم کرد و معذرت خواست. معذرت از من؟ چه فایده.

تا یه جایی با اون دوتا پسر هم مسیر بودیم؛ پسر که نه، مردی بودن برای خودشون.😐 بستنی شون تموم شد و هرکدوم داشتیم می‌پیچیدیم سمت مسیر خودمون که پسرخلافکار برگشت عقب رو نگاه کرد. حدس زدم میخواد چیکار کنه و همون کار رو هم کرد. دستهاش رو بلند کرد و از پشت‌سر جوری که من ببینم چوب بستنی رو پرت کرد رو زمین.

ناخوداگاه و بازهم بی‌اختیار زبونم باز شد به اعتراض و با لحن آروم گفتم:« خیلی بیشعوری؛ خیلی» و گذشتم.

حین پیچیدن، دیدم چوب بستنی دست آقای چاق هست و برخلاف دوستش اون رو روی زمین ننداخته. تو دلم ازش تشکر کردم و از اینکه ازش ترسیده بودم معذرت خواستم. امیدوارم قسمت چوب بستنی آقای چاق بعد از عبور از ما، افتادن روی زمین نشده باشه و اون دنیا اون آقای چاق تشکر من از خودش رو ببینه. اگه میشد زبونی ازش تشکر میکردم. اما با گفتن جمله آخر «خیلی بیشعوری، خیلی»، بحثِ خفیفی بین من و حاجی اتفاق افتاد که نشد تشکر کنم از اون آقا. بحث سر این بود که اگه اونها برمیگشتن و چیزی میگفتن ممکن بود اتفاقهای بدی بیفته؛ ولی من حقی رو ناحق نکرده بودم که بخوام بترسم و با لحن بدی هم بهش بیشعور نگفته بودم.

صحنه چهارم:

کمی جلوتر یه پیرزنی روی پله ساختمونی نشسته بود. جلومون رو گرفت و گفت:« میخوام یه چیزی بگم گوش کن» .بعید میدونستم بحثمون رو دیده باشه که بفرض بخواد نصیحت کنه:« دخترم هوای شوهرت رو داشته باش». پیرزن فرتوت روی پله، تا زبون باز کنه و منظورش رو برسونه جون به لب شدم. لهجه ترکی داشت و به آرومی صحبت میکرد و به سختی میتونستم بفهمه چی میگه. اما دست و پا شکسته منظورش رو رسوند و گفت:

« تو تلویزیون شنیدم که کسایی که مانتوهای بلند دارن رو میخوان بگیرن مانتوهاشون رو قیچی کنند. میگن رژیم میخواد عوض شه.» داشت نصیحتم میکرد که چادرم رو از سرم بردارم. گفتم:« رژیم عوض شه حاج خانم، منو از چی میترسونی؟»

گفت:« من سه تا چادر داشتم همه رو دادم بیرون». نتونستم ساکت بمونم و باز هم بی‌اختیار گفتم:« اشتباه کردی حاج خانم. دین و ایمونت رو به چی فروختی؟» و گذشتم.

دین و ایمونی که با رژیم تغییر کنه رو همون بهتر زودتر بدم رژیم قیچی کنه.

دعای همیشگی من : خدایا من و پسرهام رو مسلمون به پیش خودت برگردون؛ برای لغزیدن ما از اسلام، مسیری رو باز نذار.

sepideh alipour وب‌سایت

‫21 نظر

  • حق داشتی بخواهی فحش بدی. واقعن تو این شرایط حفظ چادر خیلی سخته بهت افتخار میکنم.

  • ترانه گفت:

    سلام
    فکر کنم تیتر درستی نباشه.
    شما اگر تو یکی از کشورهای غربی مجبور به زندگی بشید آیا با چادر زندگی می کنید؟ اگر واقعی به قضیه نگاه کنید احتمالا جوابتان مثل عمل ۹۹% از دختران محجبه ای است که خارج زندگی می کنند. تازه اونجا قرار نیست شما تحت سلطه ایرانی های کینه ای ضد دین باشید و بخاطر پوششتان مورد ضرب و شتم و شکنجه قرار بگیرید.
    واقعیت غیرقابل انکار این است: اگر این نظام نبود چیزی به اسم چادر هم بر سر شما نبود.

    در پایان تشکر می کنم که نسبت به محیط اطرافتان بی تفاوت نیستید. لطفا دلسوزانه و بدون غرور و البته فحش ادامه بدهید.
    موفق باشید

    • sepideh alipour گفت:

      سلام
      ازتون ممنونم که به سایتم سر زدید و این مطلب رو خوندید🌺
      اما باید یه توضیحاتی بدم؛ تیتر برای شما که از من و انتخاب من چیزی نمیدونید شاید درست نباشه. اما برای من که دارم با خودم زندگی میکنم کاملا درسته.
      حجاب انتخابم شد و چادر عشقم. شما اگه عاشق یک نفر باشی با مهاجرتت ازش میگذری؟ یا اگه رژیم عوض شه ولش میکنی میری با یکی دیگه؟
      چادر برای من دقیقا همین مصداق رو داره.
      راجع به اینکه اگه من کشور اروپایی یا امریکا زندگی میکردم باید بگم که نمیدونم چه تصمیمی میگرفتم؟!
      اما دوستی دارم که ایران چادری بود و حالا اروپا هم چادری هست.
      و شخص دیگری رو میشناسم که اتفاقا بلاگر هم هست که در آلمان زندگی میکنه و در مسافرتهای بین شهریش و کشوریش چادر سر میکنه.
      این چیزییکه من سرم میگذارم یعنی چادر، برای نظام نیست. میتونم شما رو ارجاع بدم به کتاب «ستاره‌ها چیدنی نیستند» که طبق مقالات خارجی و عکسهای موجود میشه متوجه شد چادر و حجاب، قبل از اسلام و ایران در اروپا و با دین مسیحیت نمود پیدا کرده بود؛ کمااینکه در دین یهود و سر خانمهای یهودی حال حاضر هم هست.
      بنده باتوجه به تحقیقات و مطالعاتی که کردم نمیتونم قبول کنم که تنها مختص دین حضرت محمد و ایرانی باشه ترانه جان.

      با آرزوی موفقیت برای شما دوست عزیز🌺💚

      • ترانه گفت:

        سپیده جان
        من اون ۱% را برای امثال دوست شجاع شما که همواره چادر سر می کنند لحاظ کردم، وگرنه بعنوان کسی که اروپا زندگی کرده دیدم اغلب خانم های محجبه اونجا به روسری قناعت می کنند. نه بخاطر اینکه چادر انتخابشان نبوده، یا عاشقش نیستند، برعکس خیلی هم معذبند از وضعیتی که دارند، و اغلب زمان میبره تا راضی بشوند چادر را کنار بگذارند و مثل اون بلاگر گه گاه چادر سر کنند.
        اصلا اجازه بدید فراتر برم، بعضی از شهروندهای اروپایی هم اگر فرصتی دست بده بدشان نمیاد چادر سر کنند. با این حال چی مانع میشه؟ چی موجب میشه که اغلب آدم ها نتونند اونجا به انتخاب، خواسته و عشقشون در این زمینه عمل کنند ولی شما اینجا می تونید؟ حرف من اینه.
        مثال خوبی زدید. پس باید پرسید چه چیزی مردم محجبه اروپا را پرچمدار بی حجابی کرد؟ چند درصد اونها تونستند پای عشق و انتخاب و اعتقادشون بمونند؟ شما چه تفاوتی با آنها دارید؟

        • sepideh alipour گفت:

          ترانه عزیز🌺 نمیدونم چجوری مسیرت به این پستم خورد و اینکه منو از قبل میشناسی یا نه؟ ولی دوست دارم یه مختصر آشنایی از خودم بهت بگم :
          من محجبه نبودم،محجبه شدم‌در۲۴سالگی؛اینا باهم خیلی فرق دارند.(جوری بی حجاب بودم که سه بار گشت‌ارشاد منو گرفت) .دید منی که چادر انتخابم شده با کسی که از اول بزور سرش بوده خیلی فرق داره. (البته اینروزا حسرتم اینه که کاش در یه خانواده مذهبی امن بزرگ میشدم و چادر از ابتدا سهمم میبود). من تو پستم از چادری جماعت دفاع نکردم. از هر قشر ایرانی هم دفاع نکردم. از این حکومت هم دفاع نکردم.
          من فقط از عشق به چادرم گفتم.
          درسته مکان خیلی تاثیر داره و من اینو از خوش‌شانسیم میدونم که جایی زندگی میکنم که چادر یه پوشش عادیه.(البته عادی بود😅 اینروزا چه جاها که با چادر معذب شدم و حتی ترسیدم و قدم‌هام رو تو خیابون تندتر برداشتم؛ من اینروزا با چادرم خیلی تنهااااام. با یه خانواده غیرمعتقد به حجاب پاشی بری پارکی که نه تنها پر از آدمهای غیرمعتقد به حجابه بلکه در جنگند با حجاب، جز حس معذبی و تنهایی چی به آدم دست میده ترانه؟)
          همونطور که گفتم نمیدونم وقتی برم اروپا چه تصمیمی برای چادرم میگیرم،همونجور که الانم تو ایران نمیدونم خودم تا کجا میتونم پای تصمیمم بمونم‌؟! من هیچی از آینده‌م نمیدونم واقعا.اما هرروز از خدا میخوام که کمکم کنه چادرم رو نگه دارم هرجای این کره خاکی.
          این عشقمه و الهی که خدا ازم نگیرتش؛ بنده‌خدا که هیچ‌کاره‌س.

          مرسی ازت که جواب کامنتم رو دادی🌺💚

  • با اینکه خودم چادری هستم ولی حرفی برای گفتن و نوشتن ندارم. چون مسأله پیچیده‌تر از این حرفاست.

  • چقدر زیبا به موضوعات پرداختی. لذت بردم.

  • sepideh alipour گفت:

    شما هم برای من خیلی عزیزی🌺💚
    بلی. دوبارش رو به احترام همراهانم به تذکر بسنده کردند و سوار ون نکردنم😅. یکبارش هم چون همراه نداشتم ازم دفاع کنه و خودم زورم نرسید از خودم دفاع کنم، پایگاه رفتم و تعهد دادم.😅
    اشک منم در آوردی که با جمله سه تا مونده به آخرت.💖
    عزیزدلم😘

  • فریبا معظمی گفت:

    چه نکته‌ی خوبی رو گفتی. کسی که چادری نبوده و بعدها چقدر شده انتخابش. یا مسلمون نبوده. شیعه نبوده و با تحقیق و انتخاب خودش اومده این سمت. انتخابش شیرین‌تره‌ براش تا کسی که وقتی چشن باز کرده تو خانواده‌ای که پیش فرض پذیرفته باید حجاب بذاره. منم معتقدم حجابم به دینمه و اعتقادم و مرزها نمی‌تونه این اعتقاد رو بگیره ازمون. ما حجابمون رو از نظام و قانون این کشور نداریم که با تغییرش بذاریم کنار. ما حجابمون رو از قانون خدا داریم.

  • اونجا که به پسر بستنیه گفتی بیشعور بلند گفتی؟ اگه جواب آره هست نظرم اینه که باید تشکرت از اون آقای چاق هم بلند می‌گفتی. اینطوری می‌شد بگی حقی ناحق نشده.🙂
    چقدر اون پیرزنه کیوت بود. حس می‌کنم اطرافیانش سرکارش گذاشته بودن که بترسه و به واکنشش بخندن. طفلییی😅

  • انتخاب اگه درونی بشه هیچ چیز نمی‌تونه تغییرش بده.چه شجاعتی داشتی به دوتا مرد اعتراض کردی ایول داری. من بودم از ترس نمی‌تونستم چیزی بگم.

  • یاسمین ایروانی گفت:

    سپیده‌ی عزیزم
    راسخ بودن در اعتقاداتتو دوست دارم و ازت یاد می‌گیرم.
    موفق باشی.
    یه چی بگم؟
    یه جا یه طنز خفیفی داشت که فکر می‌کنم از قصد نوشته بودی و خلاصه باهاش حال کردم
    اونجا که گفتی:
    اخه با لحن بدی بهش نگفته بودم بی‌شعور😅

  • دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *