چشم زهرآگین مردِ رئوف
چشم شورش آهن را هم کج میکرد. آشنا و فامیل با او قطع رابطه کرده بودند. چارهای نبود چراکه او برخلاف دلِ رئوفش، ناخواسته با یک نگاه، نیشتری زهرآلود بدانها وارد میکرد؛ کاخ پادشاهی را خرابه میکرد و عروس زیبا را چون جنی سم پا. با وجودش، آسایش هم از خودش هم از همسایه و قوم وخویشش برداشته شده بود. نمیتوانست از شر خودش راحت شود، اما میتوانست شرش را از دیگران کم کند. حالا مدت مدیدی میشد که به ناچار در خرابهای که چیزی برای چشم زدن وجود نداشت، در دخمهای کنار خزندگان و حشرات موذی، سکنی گزیده بود.
روزها همبازی خاک بود و با چیدن نیش مار و عقرب خودش را سرگرم میکرد و شبها درکنار هیزمی که به جانش گرما میداد نظارهگر ستارگانی که در پهنای آسمان چشمک میزدند، میشد.
در یکی از همان روزهایی که ماری زهرآگین را در دست داشت تا نیشش را خارج کند، صدای چرخ ماشینی گوشهایش را قلقلک داد. در این همه سال دلتنگ دیدن یک هم نوع بود و حالا از پشت تپه خاکی، نظارهگر زن و مردی جوانی شده بود که چرخ ماشینشان در خاک گیر افتاده بود. مرد از پشت فرمان پایین آمد تا ماشین را هول دهد و زن پشت رل نشست. مرد داهیانه زورش را در بازوانش جمع کرد و از عقب، هولی محکم به ماشین وارد کرد و زن همانجور که پایش روی گاز بود و سعی در آزادسازی خودرو داشت، جیغش به هوا رفت و ناگهان ماشین عقبگرد کرد و مرد فرورفته در تلی از خاک، به زیر خودرو رفت. زن حیران و منگ، جوری که به سختی خودش را روی زمین میکشید از ماشین پیاده شد و در کنار مرد جوان جان داد و کمی بعد ماری که زن را نیش زده بود، روی خاکها خزید و رفت.