همین مونده تخماق بدست ببینمشون!
دیروز ثریا تو پستی، چالشی رو شروع کرد که مدتها بود دوست داشتم انجامش بدم اما از ترسِ شکست خوردن، منصرف میشدم. ولیکن حقیقت اینه که تا خودت رو توی چالش نندازی، یک رفتار خوب در تو نهادینه نمیشه. دوره ترک گناه و عادت سازی یکی از بهترین دوره هایی بود که با تدریس داهیانه و ماهرانه جناب سیدمحمد حسینی نژاد حدودا دو ماه پیش گذروندم. تو این دوره یاد گرفتم عادت ها رو ریز ریز وارد زندگیم کنم تا شدنی بشه. درست همون راهی که شیطان برای از راه به در کردن ما انسانها انجام میده. اون برای رسیدن به هدفش عجله ای نداره و همه چیز رو با صبر و حوصله جلو میبره. ابلیس در مقام از راه به در کردن انسانها، بسیار صبور هست و میدونه که با عجله کارش خراب میشه و دستش پیش ما آدمها رو. پس ما هم خوبه که از روش شیطان به خودِ شیطان ضربه بزنیم، با برداشتن لقمههای کوچیک.
چالش چیه؟ چالش اینه که تا یکهفته از صبح تا ظهر با دیدن هر رفتار بدخیم و وخیمی از بچهها، بجای از کوره در رفتن به دخمه سکوت پناه ببرم، چرا از پیشوند دخمه برای سکوت استفاده کردم؟ جدا از اینکه مجبورم یه جوری این کلمه رو تو متنم جا بدم اما دلیل دیگهش اینه که «دخمه» یعنی خرابه؛ سکوت در اون لحظه واقعا کار سختیه و اعصاب خراب کن. برای همین داهیانه، این پیشوند رو براش گذاشتم.
امروز بر من چه گذشت؟
خب ما از صبح علی الطلوع چالشهامون شروع میشه!!! اما امروز نباید وا میدادم و باید با هر رفتار عجیب و نیشترگونهای، خنده ملاحت انگیزی توام با بیچارگی رو لبهام مینشوندم. هیچ از کورهدر رفتتنی جایز نبود، تنها باید پنج ساعت دوام می آوردم. از 7 تا 12 ظهر.
دیشب ۱۰خوابیدم و ۲بیدار شدم. چرا ۲؟ نمیدونم. چند شب پیاپی هست که ۲ بیدار میشم؛ یک ساعت و نیم زودتر از قرارشبانهم با خدا.
خلاصه که کارامو کردم و ۶ صبح زنگ پایان کار رو زدم. گفتم تا بچهها هنوز خواب هستند منم بگیرم بخوابم و به خودم امیدواری دادم که ایشالا تا ۸ میخوابن.
۶و نیم با مشت و لگدی که روی سر و کولم کوبیده میشد بیدار شدم.
با اینکه سمجبازی درآوردم و تا ۷و نیم روی تخت موندم، ولی جز خستگی بیشتر چیزی عایدم نشد. کوچیکه گیر هزاران پیچ داد که باید همین ساعت صبح، که هنوز به 7 هم نرسیده بود به باباجون زنگ بزنی و من به درخواستش «نه» نگفتم. زنگ زدم. منتها جوابی از اونورِ خط دریافت نشد. همین بهونه داد دست پسر کوچولو که «ای داد ای هوار حالا من میدونم با تو مامان خانوم» بهونه گیری هاش شروع شد و میون جیغ و هوارش، همدلی فایده ای نداشت. ماشالا هزارماشالا صداش به اسمش کشیده و حسابی رساست تو جیغ و هوار. تو همین اوضاع و احوال موبایل پرت شد تو صورتم و از درد فکی که به فنا رفت، آخ بلندی گفتم. بعد هم که مو کشیدنهاش شروع شد و از اونجایی که خودم راهکار صلوات موقع خشم رو به ثریا، داده بودم، جایز نبود که بهش پایبند نمونم. او مو میکشد و من چشم بسته صلوات میفرستادم و تو بالشتم غرق میشدم.
بزرگه هم از قافله جا نموند و در همین حیص و بیص بیدار شد و کولر رو تو هوای یخ خونه روشن کرد.
خداروشکر بزرگه هرچی که اذیت داشته باشه، اما حرف رو میفهمه. لازم نیست خودمو هزار مدل پاره کنم تا یه حرف ساده رو بهش بفهمونم « پسرم عزیزم، کولر رو خاموش کن مامان! اگه خاموش نکنی من خاموش میکنم. اگه من خاموش کنم دیگه اجازه نمیدم روشن کنی» خب بله، معلومه که برای بار اول نشنید. برای بار دوم با صدای ملیحانه و جدی تری گفتم « شنیدی دیگه؟» و این چنین اهل منزل رو از منجمد شدن صبحگاهی نجات دادم؛ همینقدر با ابهت و مقتدرانه. کیه که قدر بدونه؟!
بوی جیش شبشون تو مخم بود. کوچیکه قل خورده بود رفته بود ناکجا آباد رو جیشی کرده بود. منم برخلاف همیشه که همون لحظه لباسشون رو عوض میکنم، به روی خودم نیاوردم. چرا؟ چون امروز تا ظهر عصبانیت و خشم ممنوع بود و باید در دخمه سکوت میموندم. اگه به روی خودم میاوردم حتما جیغ و مخالفتهای زیادی پیش میومد و شکست در چالش حتمی بود. شانسی که آوردم جیش رو لباسش خشک شده بود و نم نداشت، اما بو چرا؟ زیااااد. با همون لباس بو جیشی، سه نفری سه تا تخم مرغ همزدیم و ماهیتابه رو کرهمالی کردیم و نشستیم به خوردن.
خوش خوشون؟ نه معلومه. تا نیمرو آماده بشه صد و هفتاد و هشت تا چالش هم با موفقیت پشت سر گذاشتم که از گفتنشون فاکتور میگیرم.
نیمرو آماده شد و سفره رو انداختم تو پذیرایی و بعد خواهش و تمنای مادرانه که بچهها بیاید دیگه. نمیومدن. یه « به درک» ریزی توی دلم گفتم و نشستم به خوردن با لذت.
کم کم پیداشون شد سر سفره.
با حالِ خوب؟ خیر، با جنگ و دعوا سر نیمرو. تو یه حرکت انتحاری، کوچیکه از اینکه چرا برای داداشش لقمه گرفتم، شاکی شد و همه نیمروها رو پخش کرد. بعدشم قهر کرد، رفت اتاق و در رو محکم بست. منم به خوردنم در دخمه سکوت ادامه دادم.
در حیص وبیص دربستن و قهر کردن، پیشنهاد حموم رفتن رو با کوچیکه مطرح کردم. قبول کرد. خوشحال شدم که بزودی از بوی جیش خشکیده خلاصی پیدا میکردم.
کوچیکه تو حموم مشغول آب بازی بود که از بزرگه پرسیدم:
- مامانی، ناهار چی بذارم؟
- قیمه
لپه نداشتیم. خواستم غذا رو تغییر بدم که با خودم گفتم:« نه دیگه. حالا که قرار خوش اخلاق باشی پاشو برو بخر. بچه خیلی وقتم هست هوس قیمه کرده.»
بعد حموم، کوچیکه لباس پوشید باهام بیاد. بزرگه گفت میمونم با دوستام تو حیاط بازی. شرط و شروط گذاشتم. قبول کرد. منم اجازه دادم بمونه.
ساعت 11 وربع بود که ثریا از موفقیتش در چالش امروزش گفت. اما من منتظر بودم تا 12 بشه و امروزم به خیر بگذره و بعد یک نفس راحتی بکشم.
12 شد. هنوز تو حیاط بودیم و بچهها مشغول بازی. دیگه کمکم هرکی باید میرفت خونه خودش. جلوتر از بچهها با پای چلاقی که نمیدونم چرا چند روز از قوزک لنگ میزنه، از پلهها بالا اومدم. که صدای فحش دختر همسایه پایینی که با گریه از دهنش در میومد به گوشم رسید:« به درک، فکر کردی کی هستی؟!» با پسرای من بود 😊 با هر دوتاشون. اون 8 سالشه،پسرای من 2 سال و نیم و 6 ساله. 😂 میدونستم که حتما بزرگه کاری کرده. سگرمههام تو هم رفت. ساعت از 12 گذشته بود. خشم جایز بود. با عصبانیت گفتم:« چیکار کردی ؟ ها؟ همین الان میری معذرت میخوای. فهمیدی یا نه؟». با لپهای گل کرده و آویزون و عرقی که از سر و روش میبارید گفت:« هیچی بابا دختره دیگه. ولش کن لوسه». با اون قیافه خوشمزه و این حرفی که زد نمیدونستم بخورمش یا بزنمش. اما با خشم و جدیت گفتم:« همین الان میری تو اتاقت. هرچی اسباب بازی هست رو مرتب میذاری سرجاش. تا من نگفتم هم اجازه نداری بیای بیرون». همین که جلوی چشمم نبود خودش بیشتر کمک کرد تا آروم شم. کوچیکه با اسباببازیش مشغول بود و بزرگه مشغول جمع کردن. منم مشغول پهن کردن لباسهای شسته شده بودم که یاد جملهای افتادم که مدتی پیش از کتاب« هیچ اتفاقی تصادفی نیست» خونده بودم.
از متن کتاب
خداوند «سریع الحساب» است اما عموما «سریع الجزا» نیست و جزای عمل بلافاصله ظهور پیدا نمیکند. در حدیث آمده وقتی بندهای آهنگ کار نیکی میکند، خداوند برایش حسنه مینویسد و وقتی کار نیکش را انجام میدهد ده برابر پاداش برایش ثبت میشود. اما وقتی نیت بدی دارد، چیزی برایش ثبت نمیشود تا آن را انجام دهد و تازه بعد از هفت ساعت ( و در بعضی احادیث 9 ساعت) مهلت جبران است و در این حال فرشته موکل حسنات به موکل سیئات می گوید:« شتاب مکن. شاید دنبال آن عمل، کار خوبی کند که آن را محو سازد. زیرا خدای عزوجل میفرماید که همانا کارهای خوب کارهای بد را از بین ببرند و یا آنکه امرزش خواهد و یا استغفار کند»
بفرما تخماق بدم خدمتتون مادر
خب از کارِ بد من یعنی خشم روی امانتهای الهی، تازه یکربع گذشته بود و اوضاع قابل جبران بود. اتاق رو که مرتب کرد، رفتم پیشش بغلش کردم و سریع باهم مچ شدیم. دوستانه ازش خواستم که ماجرای زدن رو تعریف کنه و گفت:« چون رسا رو هول داده بود من زدمش.» از رسا پرسیدم :«که چرا مهسان تو رو هول داد؟». گفت:« نه.» و با انگشتهای کوچیکش روی دستم رو نیشگون محکم گرفت.
یعنی اینکه من مهسان رو نیشگون گرفتم. اون منو نزد.
ای خدا ای هوار، دو تا برادر افتادید به جون یه دختر!!! خب چرا ؟! بفرما یه تخماق هم بدم دستتون قشنگ یاغیگری کنید واسه من، بچه پرروها!
قشنگ بود سپیده جان
دلم گرفته بود
لبخند آوردی رو لبام
چقدر خوب که حواست به همه لحظه هات هست
عزیزمممم💕
خداروشکر برای لبخند قشنگت💚
لذت میبرم از نوشتههاتون. واقعی رو کاملن درک میکنم. گل پسراتونو خدا حفظ کنه، شما هم بسلامت باشید.
ممنونم افسانه جان💚