نمیدونم چی گفتم؟! اما خالی شدم.
✔دو پیس از عطر نمازی که مامان از مشهد برام آورده تو هوا پخش میکنم؛ شاید عوض کنم حال و هوام رو.
✔ میشینم پشت صفحه سفید و شروع میکنم به نوشتن.
✔ سه روز از محرم گذشت. فعلا تا اینجا دستِ خالیه خالیم، حتی از خالی هم اونورتر.
✔ دیشب یه مامانِ خیلی بدی شدم که لنگش رو تا حالا تو خودم ندیده بودم.
✔ امروز هم تا عصری، مامانِ بد بودنم ادامه داشت.
✔ دیشب تمرکزی برای انجام تمهید حفظ قرآن نداشتم.
✔چند مورد رو انجام دادم و باقیش رو برای امروز صبح گذاشتم، بین الطلوعین.
✔ ساعت زنگ خورد، قطعش کردم و خوابیدم.
✔ چهل دقیقه بعد از زنگ ساعت، بیدار شدم. نشستم پای قرآن. از تمرکز هیچ خبری نبود.
✔ بیدار بودنم بیهوده بود. کلافه بودم . عصبی بودم. هیچ راهی برای تسکین روح و روانم پیدا نکردم. قرآن هم که تمرکز میخواست و متاسفانه نداشتم.
✔ اولین روضه خانگیمون به نتیجه نرسید. غصه روضه موند رو دلم و شدم مامان بد.
✔ دیروز صبح بود. گفت شربت میخوام. گفتم صبر کن تا ساعت هفت که میریم هیئت.
✔ هیئت کجا بود؟ همینجا تو خونمون.
✔ غروبِ دیروز همین که حاجی از راه رسید، بچهها خودکفا رفتن لیوان و شربت و پارچ آب رو آوردن و گذاشتن رو گل وسط قالی پذیرایی.
✔ از ذوقشون حالم خوب شد و اومدم که زیارت عاشورا رو بذارم و بشینیم باهم راجع به امام حسین(ع) حرف بزنیم که زنگ در صدا خورد.
✔ روضه شروع نشده، تموم شد.
✔ بچهها ذوق مهمون کردند؛ اما من از مهمون ناخوندهای که یکساعت به خوابِ شب بچهها اومده خونمون دلگیر.
✔ اما مهمون حبیبِ خداست. آدم که به روش نمیاره.
✔ نکن نکن های مهمون و حاجی به بچهها زیاد شد.
✔ کلافه بودم. خسته بودم. استراحت نداشتم. نمیخوام هیچکس درکم کنه؛ جز حاجی.
✔ درکم نکرد. حتی قدِ یه جمله هم بهم نگفت که «حق داشتی سپیده.»
✔ وقتی طفلک وسط پذیرایی برای اولین بار جلوی مهمون اعتصاب کرد و شورت و شلوارش رو از پاش درآورد. چشمهام رو خون گرفت.
✔وقتی که در همون حین طفل شروع به پرتاب کردن مهرههای منچ کرد، کارد میزدی خونم در نمیومد.
✔خیسی عرق رو روی پیشونیم حس میکردم. خیس خیس بودم. یادم نمیاد تا حالا اینهمه از عرق خیس شده باشم؟!
✔ جیغم به آسمون ها رفت. به خودم حق میدم. من حق داشتم . خودمو سرزنش نمیکنم. درک نشده بودم، حق داشتم که خودمو یه جوری خالی کنم. با اینکه بهونههای خالی شدن رو پشت هم رد کردم ولی این آخری رو در هوا قاپیدم. خشمگین خشمگین شدم و شد آنچه که نباید میشد.
✔ از یه مامانِ مهربون تبدیل به یه مامانِ بد زورگو شدم؛ اونم جلوی مهمون که عصبانی شدن سر بچهها خط قرمزم بود.
✔دیشب سرمو که گذاشتم رو بالشت خوابم برد. خواب دیدم. حاجی بهم گفت «فردا بریم کربلا. اربعینه». میدونستم یه روزه نمیشه از تهران رسید کربلا پیاده بدون پاسپورت و ویزا، اما به سرعت باد قبول کردم و گفتم فقط با بچهها.
✔ تو خواب از پیشنهاد حاجی خیلی متعجب شده بودم. اما جای پرسش و پاسخ نبود باید آماده میشدیم.
✔ کاش بتونم ادامه خوابِ دیشب رو امشب ببینم.
✔ سه سالی میشه که پیاده روی اربعین برام شده آرزو. حالشو میخوام، احوالشو میخوام. سختی هاش رو میخوام.
✔ مثلا بشینی مسخره کنی مردم رو و با خودت بگی چه کاریه؟ سختشون نیست؟ خسته نمیشن؟ تو این گرما آخه ؟ تو این خاک و هوا؟ از شلوغی نمیترسن؟ بعد برسی به روزی که همون چیزی که مردم رو بخاطرش سرزنش میکردی بشه آرزوت.
✔ منتظرم یه روز خودش، پیادهروی اربعین رو بذاره تو سُفرهم؛ اما با پسرها نه تنها.
✔ نه اینکه دلِ جدایی از پسرها رو نداشته باشم که خب صدالبته ندارم؛ اما این سفر معنوی رو با اونا میخوام، چونکه حقِ تک تکمونه.
✔ امروز نتونستم صفحه جدیدی از قرآن حفظ کنم.
✔ برای اینکه سه روز از محرم رو بدون کسبِ حالِ خوب گذروندم، غمگینم.
✔ از اینکه محرمم برای خودم دست خالی بمونه، میترسم.
✔ چقدر من تنهااااام. میگه: «چه خبر ؟» میگم:« هیچی!» میگه:« چرا ما باهم خواهرانه نداریم؟»میگم:« هیچوقت نداشتیم.» میگه:« بیا داشته باشیم.» از دیشب میگم و اتفاقاتش. بحث روضه رو تو حرفام میخوره. آخه نمیخوام کسی از خانواده بدونه. مامانم، خواهرم بهم نگفتن حق داری. باز هم مثه همیشه که باهاشون حرف میزدم و از خودم شاکی میشدم که چرا گفتم گذشت.
✔ امروز عصر که به دوستم ماجرای دیشب رو گفتم، گفت:« بهت حق میدم». همین جمله تمام خشمم رو ازم گرفت. مهربون شدم، همون مهربون سابق.
✔زاده این شهرم، بزرگ شده این شهرم. عرقِ خاصی به این شهر ندارم.اما دانشگاه هم همینجا بودم. دو سال هم کارمند ادارهای بودم که یکربعه پیاده میتونستم برسم بهش. کنار خانواده خودم و همسرم تو این شهر زندگی میکنم. بچههام همینجا دنیا آوردم و اولین پسرمون هم قرار هست همینجا بره مدرسه. من ۳۳ سال تمامِ زندگیم رو تو یکی از خونههای این شهر گذروندم. کی این همه مدت برای هر کار کوچیک و بزرگی تو شهر خودش بوده که من بودم؟
اما من غریبم. تنهام. همیشه سرم پایین بود و مسیر مشخص شده ای رو طی کردم و برگشتم سمتِ خونه. از بیرون رفتن میترسم. گهگداری با ترسم مقابله میکنم، مزه خوشش میشینه به دلم اما جوری نیست که از سرم بیفته. من خونهای که خلوتش تنها دوستِ امنم بوده رو بیشتر از همهجا میخوام. با اینحال یک کمبود بزرگ رو اینروزها حس میکنم که چقدر نیاز دارم دوست هم فکر و همراهی زنگِ خونمون رو بزنه و بگه:« سپیده، امشب بریم فلان مسجد؛ محیطش برای بچههامون هم مناسبه»
✔ چرا به فکر هیئت خونگی افتادم وقتی که مسجد سر کوچمونه؟ چون گریه کنار مادرم و خواهرم، برام نشدنیه و جدای از اون اعتقاداتمون هم باهم مغایر. چون تنهایی هم جرات رفتن به جمع شلوغ و غریبی رو ندارم.
✔ من عزاداری و گریه و حالش رو میخوام.😢😭💔