نامهای از طرف امام رضا به سید کوچولوهام
بچهها که خوابیدن راهیش کردم تا یه خوراکی برام بخره، نه از بابت شادی؛ که خوراکیهای من وقتهایی خورده میشه که غم تمام وجودم رو میگیره.
نمیدونم چه سری هست در از بین رفتن چنددقیقهای غم حین خوردن خوراکی. سفتی چیپس لای دندونم، یا نمک اضافی کرانچی که طعم بدی تو دهنم ایجاد میکنه، مغزم رو برای مدتی از فکر به غم افتاده به دل دور میکنه و این آرامشی بود که دیشب بهش نیاز داشتم. دیشب بعد از گذروندن یه شب پرغصه، شب پرغصه دیگهای رو باید میگذروندیم نه تنها من، که یک ملت. چرا که رئیس جمهوری شهید شد.
شیطنتی از نوع پدر مادری
منتظر بود تا باباعلی با یه پاکت شیرینی تر وتازه برسه خونه؛ روزهای ولادت ائمه رنگ و روی خونه ما بوی گل و شیرینی میده. منتظر بود طعم خوش شیرینی تولد امام هشتم رو بچشه که خیلی سفت و سخت و بیروح گفتم:« امروز دیگه نمیشه»
با حرفِ من بغض نشست رو دلش. اشک شرشر از گوشه چشمهاش ریخت. تو خودش مچاله شد. میدونستم کار خوبی نکردم. اما نمیتونستم جمعش کنم. عزادار بودم و انتظار داشتم این تو مغز یک بچه شش سال و نیمه بره. به حال خودش گذاشتمش و تو حال خودم فرو رفتم تا شب شد. نوبتی اومدن بغلم و بوسه خواب رو دادند و خوابیدند.
به محض خوابیدنشون حاجی رفت بیرون و کمی بعد با یه مشما پر خوراکی از در اومد تو.
- اوه چه خبره؟ چقدر خوراکی خریدی؟ قرار بود فقط یه کرانچی بخری که.
- کارتِ تو رو برداشته بودم؛ خرج کردن برام آسونتر بود. گفتم هرچی دستم میرسه بخرم.
- وااا !!! عههه از این توپکها هم که خریدی.
همونجور که پاکت توپک اسمارتیزی دستم بود گفتم:« ولی خیلی بد شد امروز نشد شیرینی بخریم. بنظرت ناراحت شد؟»
لبهاش رو پایین آورد و تایید کرد و گفت:« کاش بجاش براشون شیرکاکائو میخریدیم»
با ناراحتی مادرانه گفتم:« خب دیدی که من امروز تو حالِ خودم نبودم! چرا نخریدی براشون»
همینو این آخر شبی کم داشتم؛غصه ولادت امام رضایی که نچسبیده بود به دلِ بچههام و البته بدقولی و غم و غصه هم چاشنیش شده بود. آخه این مساله از اون خط قرمزهای زندگیمون بود.
- آهااااا فهمیدم چیکار کنیم؟
- چی؟
- یه نامه مینویسم از طرف امام رضا و میچسبونم به توپکهای اسمارتیزی و میذارم بالاسرشون. چطوره؟
- فکر خوبیه.
خورشید طلوع کرده بود که با صدای کاغذ و بازکردن چسبی که دور نامه پیچیده شده بود از خواب بیدار شدم. زیرزیرکی از در اتاق نگاهش کردم. با تعجب داشت بستهش رو باز میکرد. صدامون کرد: مامان! بابا! اینو کی گذاشته اینجا؟
با تعجب نگاهش کردیم. انگاری که از ماجرا خبر نداریم. کاغذ لوله شده رو ازش گرفتم تا ردی از ماجرا پیدا کنیم. با لحنی متعجب متن نامه رو براش خوندم:
«سلام محمدصدرا(محمدرسا) سیدکوچولو، دوست باوفای من. دیروز تولدم بود و مامان سپده بهت قول شیرینی داده بود. اما به دلایلی نشد برات بخره. میدونم انقدر فهیم هستی که درک کنی چرا؟ ناراحت که نشدی یارِ من؟به جای شیرینی دیشب، این توپک اسمارتیزی رو بخور و حسابی کیف کن تا مامان بابا به وقتش برات شیرینی بخرن. باشه؟ دوستدارت امام رضا»
ریز خندید. ذوووق کرد. تیلههای مشکی چشمهاش اشکی شد. خوراکیش رو با لذتی خاص خورد. آخه از طرف امام رضا بود. اومده بود بالای سر پسرکی که روز تولد امام رضا، شیرینی نصیبش نشده بود.
- مامان میشه به فلانی و فلانی و فلانی و فلانی بگم امام رضا برام نامه نوشته؟
- نه مامان! این یه رازه. هیچکس نباید بدونه.
- مامان پس میشه وقتی داداشی بیدار شد، بهم بگی امام رضا برای اون تو نامه چی نوشته؟
- آره عزیزدلم.
خب خداروشکر. مثل اینکه عملیات موفقیت آمیز بود. خیالم راحت شده بود اما نگرانی مادرانه نمیخواست دست از سرم برداره.
- بنظرت کار درستی بود؟ آخه خیلی باورش شد.
- مگه خارجی ها رو نمی بینی میگن فلان اسباب بازی رو بابانوئل برات آورده. یکبارش موردی نداره.
- توجیه خوبی بود مرسی.