لحظههای با ارزش
✔همه غصهها یه طرف، غصه جا موندن از مَشایه هم یک طرف؛ تو این سه سال، فقط هوسش رو داشتم.امسال بی تابش شدم و مثه یه غده بدخیم داره گلوم رو فشار میده. چهارشنبه اربعینه و سهم من از این روز چیه؟
من که خودم خوب میدونم من از اون جاموندههای بیسهمم، از همونها که در دخمه خودشون دفن شدند.حالا هرچقدرم که بگن، جاموندهها هم سهم دارند، من از اون قماش نیستم متاسفانه.
✔صدای بچهها از کوچه بلند شد، با اینکه سفارش کرده بودم کوچه ممنوع! اما بخاطر گربه سیاهه مدام در حیاط باز و بسته میشه.
پرهام با یه تخماق بی سر، افتاده بود دنبال بچههای کوچه بغلی که دنبال گربه سیاهه کرده بودند. گربه سیاهه،
گربه خونه ماست. دو ماهشه. خیلی هم سیاهه. امروز منم ازش خوشم اومد. داشت با توپ زرد تو حیاط بازی میکرد. تا اومدم ازش فیلم بگیرم قایم شد و از ترسش رفت بالای درخت انار.
✔عصر که شد انگشت سبابهم رو گذاشتم دو ورِ لپمو بهش ضربه زدم.
سمتم دویدند و هرکدوم یه سمتو ماچ ماچی کردند و جسم و روحم همزمان حال اومد.
براشون آیهالکرسی خوندم و گفتم:« خب حالا بگید ببینم توصیههای مادریم رو»
-کوچه ممنوع
-ساعت ۷خونهایم
-مامانا رو اذیت نمیکنیم
-همدیگه رو نمیزنیم
-جیغ نمیکشیم
-خب مامان، میشه بریم حالا؟
+آره پسرای قشنگم. فقط یه چیزی مونده.
-چی؟
+اگه مراقب خودتون نباشید امامزمان ناراحت میشه و غصه میخوره. پس خیلی خیلی حواسجمع باشید.
میخنده. امام زمان رو خیلی دوست داره، بیشتر از دل من، مراقب دلشه که غصهدار نشه.
✔بچهها چقدر زود فراموش میکنند؟!
دیروز که پسرا، مهسان رو زده بودند، خیلی مستاصل شده بودم؛ فکر نمیکردم دیگه برای بازی باهاشون بیاد. اما امروز مهسان، خودش از تو حیاط پسرها رو ( فقط بزرگه) رو صدا زد که بیاد باهاش بازی کنه. کوچیکه رو دوست نداره، اذیتشون میکنه. حق دارند. اما چیکار کنم خب؟! میدونم سرتق و یاغیه اما نمیتونم دست و پاشو ببندم که بازی نکنه که. با ملاحت گفتم:« بچهاس. یا باید بازیش بدید یا تشریف ببرید خونههاتون» والا😎
✔ از تنهایی غذا خوردن، م ت ن ف ر م. البته تنهای تنها هم که غذا نمیخورم، پسرها هستند. اما وقتی حاجی نیست خب بهم نمی چسبه. باید عادت کنم!!! چاره نیست!!! از پنجشنبه هفته پیش که قرمهسبزی رو تنهایی خوردم سگرمههام هنوز تو همه و حقیقت خیلی تو خودمم.همین چند روز پیش هم داشتم غصه میخوردم. غصه اینکه ای وای ای داد، چرا حاجی نفهمید من از چی ناراحتم!!! چند روز گذشته هنوز به روی خودش نیاورده!!! ای خدا من چقدر بدبختم!!! بنده خدا حاجی!!! چه توقعاتی دارما!!! داشتم غصه رو غصه میذاشتم که مامانم گفت:« درمونگاه سر کوچه دو تا خواهر و برادر آورده بودند، خفه شده بودند تو ماشین».
-واااا
+ والا
_ یعنی چی؟ مگه میشه؟
+ شده دیگه. مثه اینکه مامان حالش خوب نبود، به بچهها میگه برید برای خودتون بازی کنید. باباهه هم خسته بوده. میگیره میخوابه. بچهها هم تو سوییچ برمیدارن و تو ماشین گیر میکنن و خفه میشن.
_باورم نمیشه!
+ اما واقعیه.
_ غصه های من کجای غم این پدر ومادر؟ لعنت به منِ قدر نشناس! خدایا صبر زیاد، خیلی زیاد، فوقالعاده زیاد برای اون پدر و مادر داغدار.
✔ با اینکه میدونم نقص رفتار از منه، با اینکه میدونم باید حواسم جمع زندگی و پسرها و حاجی باشه، امااا دوباره طی یه حرکت غافلگیرانه امروز نیشتری دیگر به حاجی زدم. چمه خب؟ یه قرمهسبزی باهام نخوردهها . این عقدهبازیا چیه؟ انزجار تا کجا؟
✔ حاجی با اینکه نیشتر محکمی از زبون من خورده بود،اما داهیانه عمل کرد. با اینحال نقشه خوبش رو با نیشتری دیگر خنثی کردم. دودش هم تو چشم خودم رفت. عینک دودیم مدتیه گم شده. همه سوراخ سمبهها هم گشتیم اما پیدا نشده. امید به پیدا شدنش هست، اما حالا حالاها نه. تو خونه ما وسائل گمشده دو سالی در پستوی پنهان خودشون نهان میمونن و بعد رخ جلوه میدهند. ماشین رو پارک کرد جلوی عینک فروشی! نرفتم پایین. روم رو ایشطور برگردوندم و گفتم نمیخوام.- در حالیکه خیلی نیاز داشتم-.
خیلی هنوز حرف دارم. باید همهشون رو بگم. ذره ذره زندگی من ارزش ثبت کردن داره، همچون زندگی تویی که تا اینجا این متن رو خوندی. کاش قدر زندگیهای باارزشمون رو خیلی خیلی بدونیم.
ماجرای قرمه سبزی: اینجا
عاشقتم سپیده اخه یه قرمه سبزی ارزش این همه بدخلقی رو داره
همین الان من و دخترم غذای مونده از ظهر رو خوردیم و یه ذره هم نگه نداشتیم. گفتیم بیدار شه نون و ماست میخوره سالمتره.😉
اصلن به نون و ماست عادت داره هر وقت غذا باب میلش نباشه نون و ماست میخوره.
من عینکم رو چند روز پیش یکی تو جاده چالوس شکونده اما نمیدونم کار کی بوده بهش گفتم چون در جوار خانوادت خسارت دیدم باید بخری امروز از جلوی عینک فروشی رد شدیم گفتم بخریم گفت حرفشم نزن ولی قهر نکردم. عینکه دیگه 😉
ولی وقتی کانون توجهم میشه ایشون خب دوست دارم که ریز ریز کارام مورد توجهش باشه.
ولی واقعا ارزش نداشت، خودشم تا امروز نفهمیدم چرا من ده روز باهاش تو قیافه بودم😂 یه روز اومدم بهش بگم چرا ناراحتم. حرف جدید پیش اومد، فرصتم سوخت.
خداروشکر نشد. آبروریزی بود بگم بعد ۷ سال زندگی مشترک از دستت بخاطر قرمه سبزی کلافه ام.
ایشالا قسمت هر دومون بزودی یه عینک دودی هایکلاس😎
خیلی قشنگ و دلنشین مینویسی
و چه خوب 😊 لحظههای زندگیتو مینویسی اینجوری در واقع خودتو مرور میکنی
و زندگی خیلی بهتر میشه🥰😊🌹
شاد باشین
ممنون از شما و نظر پر از مهرتون حلیمهبانو جان.
به چه نکته خوبی اشاره کردید؛ مرور خود.
واقعن وقتی غم های دیگران رو ببینیم
غم های خودمون رو فراموش می کنیم
در همه حال باید شکرگذار خدا باشیم
هرچند خب قبول دارم بعضی وقتا دلمون میخواد همه چی بهتر باشه
شکرگزاری در همه حال یه کم سخته! اما غیر اینه مگه که خدا مصلحت ما رو بهتر از ما میدونه 😓😢💚