طلوع امید در سپیدهی صبح
برسد به دست خدا- نامه شماره ۱۲
سلام خدای ابرهای پنبهای و پروانه های زیبا
سلام خدای آب و بارون و رگبارهای بهاری
سلام خدای سپیده و همه
چه سوپرایزی شدم دم صبحی.دیدم گلهای تو بالکن تشنهشونه. آبشون دادم. برگشتم اتاق و صدای چک چک شنیدم. فکر کردم صدای چک چک قطرههای آبیه که به گلها دادم، نگو بارون زده. اونم چه نم قشنگ و عشقی. ابر بود و آفتاب از پسِ ابر و یه کوچولو ترق ترق صدای بارون و آواز پرنده و خنکای لطیف و دلپذیر صبح.
دیشب تصمیم گرفتم ساعتم رو برای نیم ساعت بعداز اذان صبح، تنظیم کنم. تصمیمم برای سحرخیزی جدیه. تاریکی صبح و سکوتش برای من، کارآمدتر از شب و سکوتش هست.
حالا چرا نیم ساعت بعد از اذان؟ چون هنوز تا زود خوابیدن فاصله دارم. مثلن همین دیشب ۱۱ و نیم به زور خودم رو خوابوندم. در طول روز هم که خواب رو باید تو خواب ببینم.
سه چهار سال قبل، یک مدل دیگهای از سحرخیزی رو امتحان کرده بودم. اینکه هر ده روزیکبار، نیم ساعت از خوابم کم کنم و اینجوری کمکم برسونمش به ساعتی که میخوام. اون هم جواب بود و اتفاقن خیلی هم اصولی تر.
اما مساله مهم و حیاتی برای من الان فقط سحرخیزی نیست. یعنی اگه فقط نیتم سحرخیزی بود خب روش سه چهار سال پیش رو پیاده میکردم که بدنم کمتر اذیت شه؛ مساله دیدن سپیدهی صبحه که توش امید موج میزنه. منم بهش نیاز دارم. حالا هم که تن دادم به این کار، حالم خوبه. از خودم راضیم و این مهمه برام؛ رضایت بعد از عمل.