منوی دسته بندی

روزی که حسن مشغول تیله‌بازی بود

دیگران چه هستند جز تصور ما و ما چه هستیم؟ هیچ . البته که گاهی اوقات همه چیز از هیچ به وجود می آید و این هیچ، همه چیز میشود و بی هیچ، زیستن ناممکن.

 روزی که حسن به این هیچ که فی الواقع هیچ بود، رسید، وقتی بود که با محمود مشغول تیله‌بازی بود. پشت لبشان سبز شده بود و سال آخر دیپلم بودند. با اینحال هنوز دست از تیله بازی برنداشته بودند و تا دیداری تازه میشد، تیله ها را در جاده خاکی ردیف می‌کردند و یک به یک مشغول زدن می‌شدند.  هرکدام که تیله کمتری جمع می‌کرد باید دیگری را تا باغ انگور قلم‌دوش می‌کرد. محمود کمی از حسن تپل‌تر بود و اگر که می‌برد، کار را برای حسن سخت‌تر می‌کرد. آن روزها حَصار( نام دهی در شیروان خراسان شمالی)  روزهای سرسبز خود را می‌گذراند. آب از چشمه جاری بود و آب زلال از کناره کوه، به رود می‌ریخت. گوسفندهای سیاه و قهوه‌ای و سفید سرتاسر کوه را گرفته بودند و از علفهای تر و تازه اردیبهشتی تغذیه می‌کردند.

تیله آخر در دستهای حسن بود. دستانش را رو به آسمان گرفت و گفت:« یا بخت و یا اقبال» و تیله را پرت کرد. دوستی حسن و  محمود به کودکی‌شان برمی‌گردد. آن روزها که پدر حسن خانواده‌اش را رها کرد و حسن و مادرش را بی کس و کار گذاشت. پدر محمود حکم پدر نداشته حسن را داشت. حسن همیشه خودش را مدیون محمود می‌دانست و محمود نیز او را چون برادر خونی دوست می‌داشت. تا آنکه بعد از مدتی حسن و مادرش به روستایی دورتر نزد خانواده مادری شان کوچ کردند.

تیله ها را که شمردند، تیله های حسن دو تا کمتر از محمود شد. محمود با خنده و خوشحالی سر حسن را خم کرد و روی دوشش نشست. با پنجه پا به پهلویش زد که حرکت کند. حسن که از دیدن دوباره حصار بعد از چند سال خیلی ذوق داشت، بدون توجه به سنگینی محمود که روی کولش نشسته، تند و تند گام برمیداشت و یکی دوباری نزدیک بود محمود با سر به زمین بیفتد.

در باغ انگور دخترهای آفتاب مهتاب ندیده، مشغول جمع کردن برگهای تر و تازه انگور بودند و آنها را مرتب در سبدشان جا میدادند و با چیدن هرکدامشان طعم لذیذ دلمه برگ مو زیر زبانشان مزه مزه میشد.

حسن که حسابی به نفس نفس افتاده بود، پای دیوار باغ، محمود را با کله به زمین پرت کرد و خودش نقش زمین شد. آسمان آبی تر از آبی بود و تکه ابرهای پنبه ای که جای‌جای آن دیده می‌شد صفای دیگری به رنگ و جلای آسمان داده بودند

  • نگفتی حسن، چی شد بعد از مدتها مسیرت این سمتی خورد.

حسن نگاهی به محمود کرد و گفت:

  • دیگه سال آخر درس و مشقه. ننه ام گفته میخواد برام آستین بالا بزنه.

محمود که از حرف حسن یکه خورده بود. به پهلو برگشت و دستش را زیر سرش گذاشت و با نگاه خیره اش، از او توضیح بیشتری خواست.

  • فکر کردم میخوای تا دانشگاه بری. سربازی چی؟
  • ننه ام که بعد بابام، زن کسی نشد. کفالتش پای منه. دانشگاه واسه چیمه. ننه ام میگه همون بابات دانشگاه رفت که سرو گوشش جنبید. نمیذارم تو بری
  • اما من میخوام برم. بابام میگه همه جوره حمایتم میکنه تا بتونم دکتر خوبی بشم.

و دستش رو از زیر سرش برداشت و به کمر دراز کشید رویای دکتر شدنش را در آسمان ها نظاره میکرد که نگاه خیره محمود رو که با نیشخندی با او می‌نگریست حس کرد:« پس به پا مثه آقام نشی».

محمود که ازین شوخی کفری شده بود، سنگریزه ای برداشت و محکم بسمت حسن پرت کرد. حسن بسرعت جا خالی داد و سنگ به مچ پای دختری که سبدش از برگ مو پر شده بود، برخورد.

محمود و حسن خجالت زده خودشان را جمع کردند. گلرو بود. دختر ساده و بی ریای ده که از زیبایی چیزی کم نداشت و اگر چشمان لوچش را نادیده میگرفتی با پرنسس ها برابری میکرد.

حسن که از چشمانش او را شناخته بود، دست و پایش را گم کرد. سرش را به زیر افکند و از او معذرت خواست. گلرو که از ترس مسخره شدن معمولن کمتر سرش را بالا می‌آورد، با شنیدن صدای آشنای قدیمی نگاهش را به سمت صورت حسن بلند کرد. سلامی گفت و رد شد.

محمود که رنگ به رنگ شدن حسن را دید. پقی زیر خنده زد و سقلمه ای به او زد که خوبه خوبه خودتو جمع کن.

با رفتن گلرو حسن و محمود مسیر جاده خاکی را دست در جیب و آهسته طی میکردند. دیگر آفتاب عصر  بالا آمده بود و حسن باید کم کم با محمود خداحافظی میکرد تا به آخرین اتوبوس حصار که به حلواچشمه میرفت برسد.

  • محمود یه چیزی میخوام بگم فعلن بین خودمون بمونه.
  • میدونم چی میخوای بگی. درسته خیلی ساله همو ندیدیم اما میدونم دلت پیش کی گیره.
  • نمیدونم ننه‌مو  چجوری راضی کنم بیاد خواستگاری گلرو
  • تو خبر نداری حسن، اینمدت خیلی اتفاق ها افتاده. گلرو هم همین روزا قرار عروس بشه

حسن که انتظار چنین حرفی را نداشت، یکه خورد و در جای خود ایستاد. گلرو عروس کی ؟ کی این دختر لوچ رو میخواست. همه که مسخره اش میکردن. دنیا داشت رو سر حسن خراب میشد که محمود ضربه آخر رو زد: «- قرار عروس بابام بشه. میخواد بشه زن بابام. می بینی حسن بازی دنیا رو.»

sepideh alipour وب‌سایت

‫3 نظر

  • سپیده چقدر قشنگ نوشته بودی. کیف کردم دختر. واقعن تصویرسازی ها حرف نداشت.

  • sepideh alipour گفت:

    سلام سلام
    مرسی زهرا. من ذوق کردم کلی از تعریفت.🤩🤩🤩🤩
    راستش تموم شد دیگه. به نوشتن بقیه‌ش فکر نکردم و ماجرا رو با ازدواج اون دونفر بستم. نه واقعی نبود. از ذهنم نوشتم.

  • دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *