حاجی! من و تو یه مشت عقبافتادهی نفهمیم
برسد به دست یار- نامه شماره۱
از اینکه به حد و حدودی پایبندم که خدا برام مشخص کرده، نه انسانهای دنبالهروی مُدِ دنیا خوشحالم.
اگه کسی دستش رو برای نشان وحدت و دوستی سمتم بگیره که نامحرم باشه، قطعا دستم رو به نشانه احترام رو سینههام میگذارم و کمی براش خم میشم ولی دستهام رو توی دستهاش چفت نمیکنم؛ البته امیدوارم و انشاالله که خدا کمکم کنه.
اتفاقی که تو عروسی دیدم هنوز تو ذهنم میچرخه:
«چرا بهش دست داد؟ اونکه میدونست نباید اینکارو کنه؟ یعنی به روش بیارم؟»
کاش بهش میگفتم:« بخاطر من که نبود به خالهم دست دادی؟ اگه دست نمیدادی اینو بی احترامی نمیدیدم. مگه تو مثه من معتقد و پایبند نیستی حاجیجان؟ اوه آره میدونم پیش میاد گاهی آدم تو موقعیتی قرار میگیره که تنها یک راه جلوش بازه. اون دستش رو آورد جلو و تو ناخوداگاه دست دادی بهش. چه میشد کرد؟ اون حدو حدود من و تو رو میدونست و اینجوری کرد. چرا؟ باید خودمون رو برای این موقعیت ها آماده کنیم حاجی.
باید یاد بگیریم راهِ خودمون رو از دلِ این بنبستها پیدا کنیم.»
دلم میخواست اون لحظه تو ذهنم اینجوری ثبت میشد:
«وقتی اون دستش رو آورد جلو، دستهاتو چفتِ سینهت میکردی و بهش یه لبخند میزدی.»
اگر کسی حدوحدود خدایی ما رو نفهمید، خُردهای نیست. منوتو که میدونیم این دنیا هدفمند خلق شده و باید پایبند قانونی که خدا گفته باشیم. بذار فکر کنن ما اُمُلیم. چه باک؟ نمیتونیم صد در صد خوب باشیم. معصوم نیستیم. اما حاجی جان! در حدِ توانمون، تا اونجایی که جونمون «نا» داره نباید کم بذاریم برای خوبیِ خدایی شدن.
بذار خیالتو راحت کنم حاجی، وقتی خدا پشتمونه بذار دنیا و دار و دستهش فکر کنن ما یه مشت عقبافتادهی نفهمیم.
اما آیا خدا پشتمون هست؟
ما چقدر برای خوب بودن داریم تلاش میکنیم؟
راستی منوتو برای خوبی داریم زندگی میکنیم یا برای خرید خونه و ماشین و رسیدن به آرامش پراعصابِ دنیایی؟
حاجی! نمیدونم میتونم این حرفها رو بهت بزنم یا نه؟ بعید میدونم. به هرحال اینجا نوشتمشون تا اگر روزی مسیرت خورد به خونهی دلم، خودت بخونی.
حاجی جانم! من پسرها رو (همون طفل و طفلک خودمون رو) به امام زمان سپردم و دردونهمو از امام رضا میخوام و خودمم نمک گیرِ حضرت زهرام که با چادر منو از دلِ آتیش بیرون آورد؛ یادم آورد که چه کارهم تو این دنیا؛ نجاتم داد. اما تو رو، تویی که شروعِ همهی حالِ خوبِ من بودی رو مستقیم و بیواسطه فقط به خدا میسپارم، اونی که نور و همه چیزه.
بیا برای خوب بودن همه انرژیمون رو بذاریم. انگشتت رو به انگشتم حلقه کن و بگو قول قول تا ابد. دستهامو تا میشه محکم بگیر و آخ شیطون رو دربیار که فقط من بهت محرمم.
کلام آخر
حاجی کلام آخرم بگم و برم:
«تو که قضاوتم نمیکنی؟ خوب میدونی که من تا بوده تو جمعِ غیرمذهبی بودم که حتی یکبار هم تو جمعِ مذهبی( نه روضهای، نه ختم انعامی، نه جشن ولادتی، نه راهپیمایی و نه …) نبودم که این چیزها بخواد بهم دیکته بشه. تمامش تفکرات قلبی و قرآنی خودمه و باورِ خودم.
حاجی! نمیدونی باوری که خدا مسیرش رو برام باز کرده، چقدر به قلبم نشسته؛ حتی اگر هر روز بخاطرش اشکی بشم.
حاجی! تصمیم گرفتم بگردم و یه جمعِ مذهبی امن برای خودمون پیدا کنم؛ جاییکه کنار هم شاد باشیم و بخندیم و غصهی شکستن دلِ خدا رو نخوریم.
راستی شاید اون عروسی مکان گناه بوده باشه، اما رفتنش بیحکمت نبود. دلم شکست و این شکستگی دل، منوتو و خدا رو بیشتر بهم چفت و بست خواهد کرد.»
دیدی چقدر قشنگ از دلِ بنبست برای خودمون یه راه باز کردیم؟ پس بازهم میتونیم.مگه نه؟ چون ما خدا رو داریم و خدا مهربونترینه.
دوستت دارم.
💥 پست قبلی مرتبط با این موضوع : آدرس نمازخونه: دو پله پایینتر از مشروبخونه
خیلی زیبا نوشتید.
درد دل خیلی از آدماست.
خدا خیرتون بده.
کمک کنه به هممون.
ممنونم از حضورتون افسانه عزیز💚🌺
چقدر ساده و روان مینویسی سپیده
آفرین
میدونی کجا رو دوست داشتم خیلی:
حتی یکبار هم تو جمعِ مذهبی( نه روضهای، نه ختم انعامی، نه جشن ولادتی، نه راهپیمایی و نه …) نبودم که این چیزها بخواد بهم دیکته بشه. تمامش تفکرات قلبی و قرآنی خودمه و باورِ خودم.
تفکرات قلبی راه درست رو هیمشه نشون میده
و این راه برای همه یکی نیست، اما هدف یکیه خدا و خدا شدن
از مهر همیشگیت ممنونم زهرای عزیزم💚🌺
سپیدهجان هردوتا مطلب رو خوندم. کاملا حس میکنم چی میگی چون خودمم تو سن ۱۶ سا ۱۷ سالگی تصمیماتی گرفتم که خیلیها براشون عجیب بود. دختری معمولی بودم از یه خانواده معمولی نه خیلی مذهبی، نه خیلی اهل رقص و رفتن به عروسی مختلط. عادی بودیم هم عزاداری داشتیم هم عروسیمون رو میرفتیم. تا اینکه با صحبت یه دوستی من تصمیم گرفتم همون عروسی رو هم نرم و خیلی تصمیمات دیگه. بشم بنده خاص و خوب خدا. حرف زیاد شنیدم تا الان که ۳۴سالمه. سرزنش شدم. دور خیلیها رو خط کشیدم. دور خیلی مهمونی ها و جمعها رو فقط برای اینکه حال دلم با خدا خوب باشه. زندگی عجیبه. بالا و پایین زیاد داره. هر طور راحتی زندگی کن. به دور از نگاه دیگران. کاری که فکر میکنی درسته انجام بده. خدا پشت و پناهت هست. مخصوصا اگر یار و همسری داری که تو این مسیر متوجه شدم اتعتقاداتتون شبیه همه. چی از این بهتر. برات آرزوی بهترینها رو دارم. تو هم مامان خوبی هستی. هم همسر خوبی.
فریبا چقدر نظرت منو دگرگون کرد.😢 دلم میخواد بغلت کنم.💕 ممنونم عزیزم.💚🌺
ساعت شش و نیم پستت رو خوندم بعد زدم بیرون و به نوشته ات فکر کردم یاد روزای اول ازدواجم افتادم که نمیدونستم تو خانواده شوهرم دختر عمو و پسرعمو به هم دست میدن و وقتی این اتفاق افتاد من خیلی ناراحت شدم و تو چهره ام هویدا شد و بعد تا مدت ها از دست خودم ناراحت بودم که چرا احساساتم رو نشون داده بودم انگار یه نقطه ضعف بهشون داده بودم که دوباره من رو اذیت کنن.
بعد که سعی کردم این مسئله رو نبینم دیگه این اتفاق نیفتاد. ولی یواش یواش خودشون ارتباطشون رو با ما کم کردن.
حالا شما هم از دست همسرت ناراحت نباش یک لحظه هول کرده پیش میاد تقصیر خاله جان بوده که دستش رو اورده جلو یه خورده هم از همسرت دلگیر نشو
عزیزم، فک کنم این دست ناراحتی ها رو همه روزای اول ازدواجشون تجربه کرده باشند. من هم مبرا نبودم؛ البته نه صرفا فقط برای دست دادن، منظورم اوندست اتفاقهایی هست که چهرهمون خیلی تابلو نشون داد ما ناراحت شدیم.😕 نه من از دست حاجی مون ناراحت نیستم.
مرسی از حضورت.💚🌺
من هم تو خانواده غیر مذهبی بزرگ شدم و حجابم رو خودم انتخاب کردم. یادم میاد سوار اتوبوس شده بودیم و داشتیم از اصفهان به تهران میومدیم که پسرخاله مامانم که به من علاقه داشت (اون زمان حدود ۱۲ سال داشتم) اومد بدرقه ما و با پدرم دست داد و بعد دستش رو گرفت روبروی من. من هم دستم را زیر چادر کردم و اونجوری باهاش دست دادم هر چند اینجوری هم خیلی خجالت کشیدم. عقیده ای که با باور قلبی باشه دیرتر از بین میره. البته یک موقعیتهایی پیش میاد که آدم هول میشه. شما خرده نگیر
چقدر به ۱۲ سالگی شما غبطه خوردم. گاهی انتخابها بین بد و بدتر میشه. دارم میفهمم که نباید خودمون رو مجاب به تغییر یهویی کنیم؛ تغییر یهوویی کار شیطانه، که باعث دلزدگی از هدفت میشه.
ممنونم که تجربتون رو با ما درمیون گذاشتید.💚🌺
سپیده جان خیلی روان و زیبا مینویسی
و چه خوب این دلخوریها رو هم مینویسی
اینجوری هم سبک میشی و هم ممکنه برا کسی که مینویسی، روزی اونا رو بخونه و حواسشو بیشتر جمع کنه😊
موفق باشی عزیزم
نوشته زیبا و روانی بود. درود بر قلمتان.
ممنونم عهدیه جان 💚🌺
یه عزیزی میگفت هر وقت از چیزی یا کسی گلایه داشتی، گفتگو کن….فرمول گلایه نکن، گفتگو کن رو پیشنهاد میداد. گفتگوی مکتوب شما و حاجی منو یاد این قاعده انداخت.
یه دوستی داشتم که اونم مشکل گفتگو با همسرش داشت. میگفت خجالت میکشم باهاش حرفای این مدلیمو بزنم. مشاور بهش گفت یه ظرف شیشهای بذارید روی میز. هر وقت حرفی داری که نمیتونی به همسرت بگی، روی کاغذ بنویس و بنداز توی اون ظرف. دوطرفه. و کمکم اینجوری یاد میگیرید که این خجالت رو کنار بذارید. این موضوعت منو یاد اون انداخت😅
برای دوستت فرقی داشت که همسرش کاغذ رو جلوی خودش باز کنه و بخونه یا دوست داشت که در حضورش این اتفاق نیفته؟
گلایه نکن، گفتگو کن
چه جلمه آهنگینی. عالی . مرسی.💚🌺
سپیده وقتی برخی مطالب رو میخونم که با تفکرات خودم مغایرت داره، یادم یماد که تو قلبن این مسیر رو انتخاب کردی و یک مشق از پیش نوشته برات نبوده. این موضوع برای من خیلی باارزشه. و باعث میشه بیش از پیش به تفاوت عقاید احترام بذارم.
ممنونم عزیز از توجهت💚🌺
منم هنوزم این تجربه ها رو گاهی دارم و همسرم میگه نمیتونم اما سعی میکنم در این موقعیت قرار نگیرم اما در کل به این قسمت باوری نداره و حس میکنه بی ادبی هست
واقعیت منم قبول کردم و انتظاری ازش ندارم فقط دلم می خواد به بچه هام باور درستی بدم و مثل مادر همسرم منفعل نباشم
من تو خانواده مذهبی بزرگ شدم. ترم اول دانشگاه بودم. یکی از دوستام که از خانواده مذهبی بودند، تو دانشگاه چادرشون رو برداشتند.(البته فقط تو دانشگاه و الان تو مسیر هستند خداروشکر) منم وسوسه شدم و چادر رو برداشتم. اما وقتی می خواستم از در کلاس بیام بیرون انگار یه چیزی جلوی پام بود که نمی ذاشت بیام جلوتر. اما اومدم یه گشتی زدم حیاط و بعد با سرعت برگشتم. انگار هیچی تنم نیست و کاملن معذب بودم. گاهی بعضی اتفاقات بهت درسی میده که دلت رو قرص می کنه به اینکه انتخاب الگوی خدا بهترین انتخابه. خوشحالم که بین شماها هستم دوست خوبم. ضمن اینکه اینقدر قلمت خوش خوان هست که نمیشه بیام اینجا و به چنتا اتاق سر نزنم. قلمت سبز عزیزم.
وای اونجا که گفتی انگار هیچی تنم نیست :)))) امان از دوستان ناباب. بیا من دوستت میشم، از نوع خیلی بابش :))
به به . باعث افتخاره دوستی باهات عزیزدلم اونم اینکه محورش خانواده آسمانی مون هستن. تو چادر امام زمان(عج الله تعالی فرجه الشریف) ان شاءالله.
هرروز از اینکه باهات آشنا شدم خداروشکر میکنم.💖 تو یه نقطه محرکه خیلی قوی هستی تو مسیری که پا گذاشتم.