جهنم پی پی ـه ؟
دیشب قبل خواب، به محضِ خاموش کردن چراغها مورد حمله سوالهای دور از ذهنم شدم و تا جایی که تونستم سعی کردم درست جواب بدم. از اینکه پسرم، برخلافِ کودکیِ من، جرات پرسیدن این چنین سوالهایی رو داره، یه جورایی احساسِ آرامش و غرور میکنم؛ که از کسی داره میپرسه که دغدغهاش اینه جوابِ امن بهش بده. این یه پیروزیِ مادرانه برام به حساب میاد. آخه خیلی مهمِ که چجوری جوابگوی سوالهای بچهها راجع به دنیا، خدا و زندگی باشیم. نکتهای که خیلیها بهش توجهی نداریم؛ حتی گاهی خودِ من.
- مامان خدا بچه ها رو دوست داره؟
- آره مامانی خیلی.
- بزرگها رو بیشتر دوست داره یا بچه ها رو؟
- همه آدم خوبها رو دوست داره. هم بزرگ هم کوچیک.
- خودم میدونستم.
- از کجا؟
- بابام بهم گفته. ولی گفته بچه ها رو بیشتر دوست داره.
- ولی همه آدم خوبها رو هم خیلی دوست داره.
- مامان من چجوری میتونم مثه امام حسن بشم؟
از شنیدن اسم« امام حسن» بشدت زیاد شوکه شدم. راجع به امام حسین، امام علی و تازگیها امام زمان چیزهایی بهش گفته بودم. اما یادم نمیومد که چیزی راجع به امام حسن گفته باشم. برای همین پرسیدم:« امام حسن رو از کی شنیدی؟» - خودت بهم گفتی مامان.
یه کم توی ذهنم گشتم و دیدم آره، ماه رمضون، تولد امام حسن بود که من و پسرا با آهنگ شاد کریم اهل بیت، کلی بازی و بگو بخند کردیم. هیچ حرفی نبود، هیچ آشنایی نبود؛ فقط در حد همین حرف گفتم که :« امروز تولد امام حسن؛ بهش میگن امام مهربونی ها». ازش پرسیدم: - چرا میخوای مثل امام حسن باشی ؟
- میخوام مهربون باشم.
- خب تو که مهربونی
- پس چرا صورتم نورانی نیست؟
من که با شنیدن این جمله یه سر به اون دنیا سلام کرده بودم، سریع خودمو جمع کردم و گفتم: - صورتِ همه آدمهای مهربون نورانیه. صورت تو هم پر از نور و قشنگیه.
- مامان تو کی میمیری؟
- هر وقت خدا بخواد.
- خدا آدمها رو میکشه؟
- نه خدا آدمها رو میبره پیش خودش.
- مامان تو بهشت هرچی بخوام بهم میدن؟
- بله هرچی بخوای.
- حتی میتونم یه شیر جنگل داشته باشم؟
- بله که میتونی.
- خیلی خب من برم جیش کنم و بیام.
و سوال آخر بعد از برگشتن از دستشویی: - مامان، جهنم پیپی ـه؟