از شش سو، سخن!
✔ سایت رو باز میکنم. اولین چیزی که توجهم رو جلب میکنه، بخش نظرات هست. دو تا نظر دارم. قبل از اینکه بازشون کنم دلم میخواد حدس بزنم پیامها از کیان؟! با اینکه تیرم تو حدس، به خطا خورده اما چشمقلبی میشم با دیدن اسم دوستی که این سایت، دلیل آشناییمون شده.
✔ فکر میکردم عملیات توییتری یه بارِ اضافه باشه که کِشش رو نداشته باشم. اشتباه فکر میکردم. بار اضافه نیست که حسِ مفید بودن و قدمی برداشتن رو هم بهم القا میکنه. البته به حکم این سخن، من با معمولی زندگی کردن هم دارم جهادم رو انجام میدم. اما دلِ دیگه گاهی قدمهای بیشتری دلش میخواد. اون قدم فعلا برای من عملیات جهادی توییتره. البته که برنامههای بیشتری هم دارم.
✔ امروز هم تونستم روزه بگیرم. وقتی که اذان مغرب رو شنیدم بشدت ذوق ذوقی بودم. داشتم بال در میاوردم از خوشحالی موفق شدن در روزهگرفتن. نمیدونستم باید چیکار کنم. افطار کنم؟ نماز بخونم؟ برم پشت بالکن و بلندددد تو دلم بگم «خداروشکرتتتتت». نتونستم به افطار، قبل از نماز و شکر، رضایت بدم. البته چون دلِ خدا غصه نخوره یه خرما رو با تمام وجودم مزهمزه کردم و روزهم رو باهاش باز کردم. خدایا شکرت
✔ میام بهش گلایه کنم. زبونم به عوض گلایه به تغییر درخواست میچرخه. میام بگم:«یعنی انقدر بیلیاقتم که تو این ده ماه یه روزش هم قسمتم نشد بیام زیارتت؟ آخه کجای دنیا مگه میخواستم بیام؟ من تهرانم، شما قم. راهی نیست که…» اما به جاش میگم:« چقدر دوستم داری که هنوز قسمت نشده من بیام خونهت امام زمانم. باشه، قبول! تا الان نشد بخاطر شرط و شروطی که من گذاشته بودم. خونه رو بیصاحب خونه نمیخواستم. اگه میومدم و شما رو اونجا نمیدیدم حتما خیلی بغضی میشدم. نه اینکه الانم نخوامها، میخوام. اما راضیم به نظر شما.»
✔وقتی میگم بزرگ شدم دقیقا از چی حرف میزنم؟
بوی نوزاد میپیچه تو بینیم. نوزاد ندیدم. فقط عکسش رو دیدم. عکس پسرهای کوچولوی خودم رو. بهش پیام میدم و حال کوچولوی نوزادش رو میپرسم. یه عکس برام میفرسته و براش «ماشاالله لاحول و لاقوه الا بالله» تایپ میکنم. میگه:«ممنون انشاالله قسمت خودت.» میگم: «هرچی خدا بخواد…»
این من بودم که گفتم:« هرچی خدا بخواد»؟ واقعا من بودم؟ چرا آه و نالههای چندماه پیشم رو تکرار نکردم در جوابش؟ از جواب فیالفورم بسی تعجب میکنم و پشت بندش میگم: «خداروشکر»
✔ تو سجده دوم نماز عشاء یه حدیث از پیامبر(ص) بغض رو راهی گلوم میکنه:«من به زیادی امتم به شما میبالم». سعی میکنم فراموشش کنم. اون لحظه وقت نماز و سجده برای خدا بود. اما بعد با حدیث مشغول گپوگفت میشم:« شاید سهم من از زیادکردن امت رسولالله فقط همین دو تا پسر باشه؛ باید راضی باشم. باید شکر کنم. نباید گله کنم. خدا بهتر از من میدونه که راه عاقبت بخیری من کدوم وریه! پس باید ازش خیر بخوام، نه چیزی که خودم دوست دارم بشه»
سپیده این متننت چقدر خوب بود. خوشحالم که الان راضی هستی. هرچی خدا لخواد همونمیشه
مرسی عزیزم. رسیدن به این درک، درد داشت. اما خب فکر کنم تونستم تا حدقابل قبولی درست پیش برم.
عالی بود
درکت میکنم عزیزم ، واقعا بزرگ شدن درد داره
هممون هر روز داریم با مشکلات زندگیمون میجنگیم
ولی خداروشکر که شاکریم ، یعنی خودش بهمون لیاقت شکرگذاری داد
خداروشکر ، که خدا به هرکس ، اندازه توان و ظرفیتش درد میده
ان شاءالله حاجتت برآورده به خیر بشه
یعنی اون دوستی که چشمات رو قلبی کرد ، کی بود ؟ 😍
شکرگزارشدن تو مشکلات هم به نوبه خودش خیلی خیلی بیش از خیلی جای شکرکردن داره. 🤲💖
آخ من ممنونم از شما. انشاءالله💕
دوستم هم اسم مامان آسمونیمونه. انقده ماهه. خیلی هم صدای قرآن خوندنش قشنگه.💕💕💕