منوی دسته بندی

وقت تمام، برگه‌ها بالا

برسد به دست خدا- نامه شماره۱۰

سلام خدای مهربونم

چه خبرا؟ چه می‌کنی؟

اگر از حالِ من می‌پرسی باید بگم خوبم؛ گاهی ناراحت، گاهی خوشحال، گاهی عصبانی، گاهی کلافه، خلاصه که پُرم از تمام حسهای دنیا.😅 اما دیگه از تو ناراحت نیستم. تا میام که بگم:« خدایا چرا من ؟» سریع جلوی دهنمو می‌گیرم. وقتی خودمو بهت سپردم، دیگه «خدایا چرا من» نداریم که. حتمن یه چیزی می‌دونستی دیگه.

روز دختر، یک کلیپ دیدم از صدای دختر شهیدی؛ شهید مصطفی صدرزاده.

باباش رو صدا می‌زد. باباش رو می‌خواست. باباش نبود. امتحانش رو پاس کرده بود و اومده بود پیش تو.

مدتها بود کتاب زندگینامه این شهید رو گرفته بودم اما رغبتی به خواندنش نداشتم؛ تا بعد دیدن این کلیپ.

کتاب رو دستم گرفتم و یک روزه خوندمش و حس میکنم این دعای قشنگ برای اونها برآورده شده:

یه نقطه مشترکی که زندگی‌نامه شهدا داره، یه حس خوبی که بعد از خوندن این سبک کتابها، بلااستثنا بهم منتقل شده، عشقیه که تو کتاب موج میزنه. یه عشق واقعی که تو هم باعشقشون عشق میکنی. یه نفس راحت میکشی، از این نفس راحت‌ها که یعنی آخی خیالم راحت شد.

خیلی آدمها رو دیدیم، به ویژه این چند سال، با وقت گذروندن توی شبکه‌های اجتماعی، که فریاد عشق و خوشبختی‌شون بلند بود و چه حسرت‌ها که به قلبِ مردم نذاشتن. خوشبختی رو تو چیزهای تعریف کردند که بدبختی بود. خودِ من هم بارها حسرت خوشبختی اونها رو خوردم؛ اوف بر من خیلی زیاد. من جای بخششی برای خودم گذاشتم آیا؟

می‌بخشی؟

می‌ترسم هنوز به خودم نیومده باشم که تو یکباره بگی: « وقت تمام. برگه‌ها بالا.»

sepideh alipour وب‌سایت

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *