عصر پنجشبهای که مِهر نبود
دلم میخواست کارگاه گلدوزیم رو بگیرم دستم و با حرفهایی که بغض شده تو گلو ، گُلی روی پارچه بکشم.
بی حوصلگی؟کلافگی ؟ غصه! آره غصه نمیذاره کاری کنم.
تنها کاری که از پسش برمیام اینه که هرز چندگاهی وسط گیردادنم به پسرها پهن شم رو تختی که نصفش از آفتاب گرمه و نصف دیگهش از سایه سرد و خیره بمونه به رقص پرده زیر باد پاییزی.
اصلا امروز نمیخوام بگم دردم چیه؟! دردی که درمون نداره گفتن نداره.
امروز میخوام بپیچونم حرفهامو یه متن غروب پاییزی که شور همه غروبهای پاییز رو دربیاره، ردیف کنم.
هیچوقت دوست نداشتم موهامو ببافم، اما خیلی دوست داشتم موهامو کسی ببافه، و هم اینکه خیلی دوست داشتم که…
اصلا شاید دلم واسه همین یه دختر میخواد که موهای نرم و لطیفش رو مدام ببافم و از نوازشش جون بگیرم. امروز به جاش، موهای خودمو بافتم. موی بافتهم رو با کش پشمالوی آبی بستم و به ثانیه نکشید که مورد حمله مویی آقاکوچولو قرار گرفتم.
از صبح تا بوده حرف غروب پاییزی بوده که از ذهنم رد شده. نمیدونم چرا الان هیچی نمیاد. اگه بخواد به ذهنم نیاد، ترجیحم اینه که نصفه نیمه رها کنم و برم…
آه چشمام، چقدر اشک ریختم امروز.
متفاوت تر از همیشه.
نشستم جلوی آینه و زایش اشکها از چشمها و ناپدید شدنشون رو توی صورتم دیدم.
دلم سوخت واسه خودم. حیفه منه که آخه.
چقدر نمیتونم از خودم بگم.
چقدر کم آوردم.
مگه نمیگفتن نوشتن درد رو دوا میکنه؟
نمیشه! اوضاع خیلی بیریخت تر از این حرفاست که با چهارتاکلمه بشه کاری کرد… .
هر سخن کز دل براید لاجرم بر دل نشیند
رفت و نشست وسط قلبم♥️
راستی اون تشکی که یه طرفش خنکه و یه طرفش از آفتاب گرم شده رو خیلی حس کردم 😅
یاسمین انرژی ده من💚🌺
سپیده جونم بعضی وقتها نمیشه حرف زد. الان قشنگ میفهمم که چی میگی. منم دو روز پیش مر بغض بودم و دلم نمیخواست حرف بزنم. حتی دلم نمیخواست بنویسم که از لابه لای نوشتههام بغضم بیرون بزنه.
عزیزم😢 💚
این منم مثل امروزی که چندباری رفتم سراغ نوشتن ولی هعی به مانیتور نگاه کردم و ثانیهها اومد و رفت و من هیچی ننوشتم اعصابم خرد شد. گاهی بعضی روزا همینه. آدم خالیه ذهنش یا شایدم انقدر ذهنش شلوغه که نمیتونه بنویسه
فریبا واقعا دوست دارم خالی بودن ذهن رو تجربه کنم، ببینم چجوریه؟! بازار شامِ این ذهن.
عزیز مهربونم😢
دوستم💚🌺