اینور ورِ دلِ ما؛ خانواده من
برسد به دست خدا- نامهای که شمارهاش از دستم در رفته است
میخوام برای تو بنویسم، برای تویی که چاره رهایی از این کلافگی تو دستهای توئه؛ تو خدای خوبم.
خیلی وقته باهم گپ و گفت نداشتیم، گفتم بیام و کمی برات بنویسم. حرفهامون رو مکتوب کنم و اون حسِ گمشدهای که گاهی با نبودنش بد میزنه به تیشهم رو پیدا کنم. گاهی و اغلب اوقات بد میفتم تو دورِ لج باهات. اینو دوست ندارم ولی چه کنم که زورِ شیطون میچربه به باورِ من نسبت به خودم.
تو مجموعه«طعم شیرین خدا»، جلد اول « من با خدای کوچکم قهرم» نوشته:«اگه کسی به حقیقتش پی ببره، خواب از چشمش گرفته میشه.»
کی قراره از این خواب غفلت بیدار بشم پس؟ خدایا من تنها نیستما. مامانم، مامانِ دو نفر. من مسئولم. رو سیاه نشم یوقت که بد میترسم از این موضوع!
اوج مسخره بودن پاییز فقط اونجا که منو حسابی خوابالو کرد و بچههایی که مثه بچه آدم ۹ شب خواب هفت پادشاه رو میدیدن، بسیار هوشیار. جوری که بیداریشون رو تا ساعت ۱۲ شب که مشغول بازی و خنده بودن شاهد بودیم.
سوال؟
بچههایی که ۱۲ شب میخوابن، کی بیدار میشن؟
جواب:
حکم اینه حداقل تا ۹ بخوابن. حقیقت اینه بین ۷ تا ۸ و اغلب همون هفت و بعضا ۶ ونیم.
گفته بودم که این پاییز رو دوست ندارم. با باد و بارون و سرما که برای من حالِ خوبی داره شروع شد ولی با خون و کشتار ادامه پیدا کرد و حالا هم قرار هست با گریههای دوری و دلتنگی به پایان برسه. ۹ روز مونده تا رفتنش، تا دیگه ندیدنش شاید تا یکسال.
رفتنش برای خانواده ما سخته. برای خانواده کم رفتوآمد که نه، برای خانواده بیرفتوآمد ما خیلی سخته؛ یه منم و یه خواهر و یه برادر. مگه جز همدیگه کیو داریم؟ نه عمه نه خاله نه عمو نه دایی نه فک و فامیلی که بشه رفت خونهش و بیاد خونهت. نه دوستی نه آشنایی. ما فقط برای هم مونده بودیم که هفته به هفته، آخر هفتهها میتونستیم جمع بچگیمون رو تو خونه پدری داشته باشیم و این جمع فقط یک هفته دیگه فرصت نفس کشیدن داره.
خدایا مراقب برادرم و خوبی هاش باش! سفرش بیخطر باشه و کاری کن حال دلش اونجا خوش نباشه و ایشالا که بسلامتی برگرده اینور، ورِ دلِ ما.😜😒
انشاءالله بهترینها براتون رقم بخوره سپیده خوشقلم و خوشقلب. راحتی تو نو نوشتن دوست دارم.
حضور شما در این وبلاگ مایه مباهات بنده است دوستم. ماچ بهت