اهمیت مراد بودن
مراد در آستانه چهل سالگی
مراد یک مرد ۳۷ ساله است.
او مجرد است.
تا ننهاش زنده بود مدام به در خانه این همسایه و آن همسایه در پی یافتن دختری آفتاب و مهتاب ندیده برای پسرش بود.
ننه مراد قابله ده بود و تا زمانی که زنده بود، احترام خاصی بین اهالی داشت. با اینحال دلیل نمیشد که اهالی، دختر دسته گلشان را به مراد ولنگ و باز بدهند.
ننه پسرش را بسیار دوست میداشت.
پاره تنش بود؛ حالا مردم هرچه که میخواستند با خود می اندیشیدند. به یک ورِ ننه هم نبود که نبود.
مراد برای ننه همهچیز بود.
وصله های کت قدیمی اش را دوخت میزد.
بقچه نان و پنیرش را می بست.
و با وساطت های زیاد، توانسته بود او را چوپان گوسفندان ده پایین و ده بالا کند.
مراد مسئولیت ناپذیر، یک روز خواب میماند و یک روز از گله جا میماند.
سر وگوشش همه جا می جنبید جز به گله داری.
اهالی که این اوضاع را دیدند، به در خانه ننه مراد آمدند.
- ننه مراد آخر این چه وساطتی بود برای پسرت؟
- به خدا که نوبر است چنین پسری از چنین ننه ای
- ننه، پسرت را پیش خود نگه دار و شر نخر
- راس میگن آخه ننه. گوسفندامون هلاک شدند از بس خوب نچریدند. پسرت همه جا میبرتشون جز جای خوش آب و علف
همان شب بود که ننه مراد، در خواب آرام گرفت و دیگر بیدار نشد.
و از آن شب سه شب میگذرد.
مرادِ ننهمرده بدجوری از خواب و خوراک افتاده است و گهگداری زن همسایه برای پرستاریاش به او سر میزند.
همسایه به همسایهها رسانده است که بعید است مراد تا چهلم ننه دوام بیاورد.
چهل روز گذشت
مراد دیگر آن مراد نبود. دوام آورده بود.مرد شده بود.
خبری از آن مراد ناز پروردهی ننه نبود.
از کوچه ها که میگذشت دل دخترکان آفتاب مهتاب ندیده برایش پر میکشید.
آجر و سیمان دستش گرفت و بنای اُس و قُس دارِ دهشان شده بود.
برای خودش اسم و رسمی پیدا کرده بود.
حالا دیگر بدون ننه هم از پس کارهایش برمیآمد.
زن همسایه که جربزه مراد را دید، از او خوشش آمد.
دخترش را وقت و بیوقت به سروقت مراد میفرستاد.
مراد و دختر که دل در گرو هم انداختند، بساط عروسیشان بپا شد.
حالا مراد در آستانه چهل سالگی، منتظر آمدن اولین فرزندش است.
داستان قشنگی بود گاهی وقت ها باید یه چیزایی رو از دست بدی تا تغییر کنی.
میخواستم به همین نکته اشاره کنم ولی مطمئن نبودم تو رسوندنش موفق شدم یا نه؟! 😅 ممنون ازت.🌺💚
سپیده آخرش رو عوض کردی؟ آخرش برام جدید بود.
نه عزیزم. همین بود