زهی خیالِ باطل! شیطان.
برای من که این سالها کنارش بودم، دیدن بغض دلش به مراتب سختتر از دیگران بود. کاری ازش برنمیآمد تا برایشان انجام دهد. نه آنکه بیجربزه باشد، قدمهایش را با دل انجام میداد، اما بیبرکت میشدند. یک جای کار میلنگید؛ شاید من! پس دل را به دریای خدا زدم. باید یکدل میشدم با معبودم. پس کار انجام دادنی را انجام دادم. میدانستم بعد انجام آنکار، سر و کله شیطان پیدا میشود؛ مثه حالا. که جاخوش کرده است در جانم و دارد حساب کتاب میکند که چه کارها که با آن پول میتوانستی انجام دهی و پول روی پولم میگذارد و من هم البته بیجوابش نمیگذارم. یادِ خنده و خوشحالی آن دوست میافتم. آن دوستی که نمیداند پولی که دستش رسیده است از کجاست؟! و دارد به یک زخمِ زندگیاش میزند. دیروز که تلفنی با او صحبت میکردم شاد بود. الحمدالله.
کاش بیشتر داشتم و به ازای هر اسکناسی، خندهای در بهشت میخریدم.
قسمت اول : مخاطبِ نامه: مامانم
قسمت دوم: بزرگ شدن، هزینه دارد
الهی که از این پولایی که ندونی باهاش چیکار کنی به قدری سمتت سرازیر بشه که تموم خندههای بهشت رو بخری.
اوووفففف😍 چه شووووددددد…آرزوی کت جادویی کردی برام😎 الهی خییییییییلی آمین به دعای قشنگت😁