منوی دسته بندی

روایت پنج ماجرا

ماجرای اول

✍🏻گاهی وقتها مامانها زورشون می‌چربه، کاری رو انجام میدن یا چیزی رو واسه بچه‌شون میخرن که سلیقه بچه نیست و بچه چاره‌‌ای جز قبول کردنش نداره. 🤭😏

اینجور وقتها عذاب وجدان رو با این روش دور بزنید: 👇

-چرا این دفتر رو برام خریدی؟

+چون این مناسب بود.

-ولی من دوسش نداشتم.

+خب مامانی اونی که انتخاب کرده بودی مناسب نبود.

-چرا؟

+خب ما فقط نباید مناسب سن و سلیقه خودمون انتخاب کنیم. صبر کن یه لحظه!

💥مادر در گوگل می‌نویسد: «لباس طرح اسکلت»🤪 و چند تا طرح اسکلتی نشون بچه‌اش میده و میپرسه: از این خوشت میاد؟

-نه!

+حالا فرض کن از این لباس طرح اسکلت خوشت اومده.

-آخه خوشم نمیاد.

+مامانی مثاله دیگه، تو فکر کن خوشت اومده.

-باشه.

+حالا بنظرت خدا هم از این لباس خوشش میاد؟

-نه، فکر نکنم. آخه منم خوشم نیومده.

با اینکه تو مثال پیدا کردن، زدم به جاده خاکی؛ اما مهم نتیجه بود که حاصل شد.🤗

💥درسته زندگی برای ماست و حقمون؛ اما اجازه نداریم صرفا طبق سلیقه خودمون جلو بریم؛ حرفِ خدا باید جلوتر از سلیقه ما حرکت کنه.

ماجرای دوم

✍🏻 یه کلیپی دیدم از همخوانی سرود «سلام فرمانده»یه مامان شل‌حجاب با فرزندش که صدای رهبری مزینش کرده بود و میگفت:« مگه من نقص ندارم؟ نقص او ظاهره و نقص این حقیر باطنه، نمی بینند…»

منم به پشتوانه این کلیپ نوشتم:« رفته بودم مسجد برای نماز جماعت، بعد نماز که میخواستم از مسجد بیام بیرون یه خانمی با ناخن کاشته و آرایش کامل کنارم ایستاد و گفت:«ایشالا حاجت روا بشی» عقید‌ه‌اش مثل من بود، باورش فرق داشت. چسبید حرفش به قلبم. از اونروز دعا میکنم که هردو، هر روز به بندگی خدا نزدیکتر بشیم؛ انشاالله.»

دوستی برام نوشت:«نمیتونم درک کنم این تیپ و این همسرایی رو اون فضای مسالمت آمیزی که اون تیپها کنار هم هستن»

گفتم: « گاهی چاره ای جز این نیست. مثلا فکر کن تو تنها مذهبی و معتقد به خط رهبری خانواده و فامیل و دوست و آشنا باشی…چاره‌ت برای زندگی کنارشون چیه؟
درسته نماز اون دوستمون صحیح نبود، چون وضویی نگرفته بود. اما نماز من باوضو چی؟ درست بود؟پست ماجرای اول، تکمیل کننده حرفهام شد؛ درسته من لاک دوست دارم، اما حرفِ خدا باید مقدم به سلیقه من باشه، خدا راضیه؟»

ماجرای سوم

✍🏻کاربرگی که از مدرسه آورده بود هیچ سنخیتی با آموزشی که من بهش داده بودم نداشت. نمیگم آموزشهای من صفرتاصد درسته. اما دیگه هرانسانی – توجه کنید! هر انسانی- میدونه که محل زندگی حیوان، طبیعت و محیط زیسته. وای به کسی که پرنده‌ای که بال پرواز تو آسمون داره رو توی قفس نگه میداره…وای!!! خودتون رو یک لحظه جاش تصور کنید آخه؟ یک از خدا بیخبر، سهمت از تموم آسمون رو توی قفس به بند بکشه؟! توی کاربرگ، باید هر حیوانی رو با یک خط به محل زندگیش متصل میکرد. اولین چیزی که توجه‌ام رو جلب کرد قفس پرنده بود. کنار قفس نوشتم:«خونه پرنده، قفس نیست، لانه‌ایه روی شاخه‌ای از درخت.» پشت کاربرگ هم انتقادی نوشتم از این مساله و خانوادگی به سرپرستی محیط‌بان کوچک خونه- آقاسید محمدصدرا- اثرانگشت زدیم.

ماجرای چهارم

✍🏻کلافه و عصبی بودم. حاجی بچه‌ها رو برد بیرون. مشغول آشپزی شدم و بالا پایین کردن خبرهای فلسطین و صحبت با یه دوست عزیز. میگفت و میشنیدم و میگفتم و میشنید و از حال و هوای دین و مسلمونی باهم صحبت میکردیم. گفتم میدونی چیه؟« آرزومه کنار یه دوست چادری تو خیابون قدم بردارم.» درسته دنیای مجازیم پرشده از دوست محجبه و معتقد؛ اما نیاز من به دیدن شخصی هم‌کیشِ خودم بسیار زیاده.

ماکارونی آماده شده بود. شکمم به قاروقور افتاده بود. هنوز از بچه‌ها و پدرشون خبری نبود. یه کم دیگه میتونستم تو اخبار فلسطین قدم بزنم؛ کلیپی از مسلمون شدن خانمی رو دیدم که مسلمون نبود. با غزه اسلام و قرآن رو شناخت و شهادتین رو گفت.

از حاجی میپرسم:« چه خبر از خونه مامانت؟»

میگه:«همه خوب بودن و سلامت ، فقط خواهرم میخواد ده میلیون بده و سگ بخره».

خونه مادرشوهرم ویلاییه؟ خیر.

پولشون از پارو بالا میره؟ خیر.

و اشکهایی که از من جاری شد… .

ماجرای پنجم

✍🏻 رو به پسرها دانسته‌هامون رو تکرار میکنیم. تاکید میکنم که حیوانات آزادن و نباید اذیتشون کنیم. میگم که حتی اگه توی مدرسه چیزی شنیدی نباید سریع قبولش کنی. حتی اگه خاله هم چیزی گفت نباید قبول کنی( مثال خاله از این بابت بود که هرکسی یعنی همه آدمها؛ دور و نزدیک نداره). برای اینکه یه حالی به دل خودم بدم میپرسم: « خب بگید ببینم اگه به چیزی شک داشتید درسته یا نه، باید چیکار کنید؟» همونجور که کوچیکه یکبند با زبون بی‌زبونی تکرار میکرد« گربه خونه‌ش تو خونه آدمها نیست» بزرگه جواب داد :« باید از مامان بپرسیم» گفتم :« خب این که هست، دیگه؟» با شک میگه:« از بابا؟» دیگه سختترش نمیکنم. تا بغض گیرکرده تو گلو، نریخته پایین، باید سریعتر حرفمو بزنم.« قرآن همیشه بهمون راستشو میگه. هروقت هر سوالی داشتی باید از قرآن بپرسی.»

💥حرف آخر

من که کامل نیستم! ولی برای مورد قبولِ خدا شدنم در تلاشم!

sepideh alipour وب‌سایت

‫4 نظر

  • آرامش گفت:

    سلام سپیده جان
    از خوندن روایت‌هایی گلچین‌شده از متن زندگیت، لذت بردم…
    ماجرای اول: آیا انتخاب بچه از طرح دفتر بر اساس علاقه به کارتون‌ها و شخصیت‌های دوست‌داشتنیش بوده؟ اگر بوده گاهی هم میشه سخت نگرفت ولی در کنارش اون اعتقادات و سلایق خودمون رو هم بذاریم، البته میگم بستگی به شرایط داره، گاهی سختگیری لازمه و گاهی هم نه :))
    ماجرای سوم: چه تعجب‌برانگیز! خب براحتی میشد یه لونه با شاخ و برگ رو براش بذارن و بچه بهش وصل کنه، واقعا عجیب بود برام!!!

    • sepideh alipour گفت:

      سلام عزیزم
      ممنونم
      راجع به ماجرای اول: پسر بچه های این سنی هر چیزی که هیولاطور وشیرانه اس رو دوست دارن. منم معمولا سخت نمیگیرم. اما اونجا دلم خواست انتخاب گوگولی خودمو جایگزین انتخاب هیولایی ایشون کنم😅
      راجع به ماجرای سوم هم با معلمشون مفصل صحبت کردم و موضع خانوادگیمون رو گفتم و ایشون هم کار خودشون رو توجیه کرد ولی در نهایت هردو یه عقیده مشترک داشتیم. حیوانات خانگی معنایی ندارند, حیوانات یا اهلی ان یا وحشی. خونه که جای حیوان نیست.

  • سپیده انقدر همه تغییر کردن که ادم دیگه نمیدونه چی بگه.
    خونه مادرشوهر من ویلاییه.
    با روسری رفته بودم تو حیاط و داشتم به اپارتمان روبروی خونه مادرشوهرم نگاه میکردم و میگفتم اگه این عین قارچ سبز نشده بود اینجا میشد بدون روسری اومد تو حیاط که خواهر شوهر کوچیکم گفت اه لیلا دیگه تو خیلی امل شدی ها.
    بعدم هی تو گوش دخترم میخونه میخوام سگ بگیرم. سگ خیلی خوبه. فعلن مادرشوهرم نزاشته ولی داره روی اون‌ها هم کار میکنه. تنها راه من کمتر رفتن خونشونه که حرفاش روی بچه تاثیر نزاره ولی فامیل خودمم زمین تا اسمون عوض شدن. حتی اون چادریه که یه روزی اجازه نمیداد من کنار پسرش که پانزده سال کوچیک‌تر از من بود بایستم که عطرم و نفسم حال بچه‌اش رو بد کنه، تغییر کرده. حالا ببین دیگه تو چه دنیایی هستیم. واقعن حفظ کردن خودمون سخته خیلی

  • دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *