منوی دسته بندی

پیرمرد

ابرهای تیره به غرش در آمدند. باران شروع شد. جاده از خاک  و آب گلی شد. عروسکی با موهای شرابی و پیراهنی بنفش در دستان دخترک بود. عروس گریه میکرد. پیرمرد می خندید. جعبه خرما در حال خالی شدن بود.

آنروز باران گرفته بود.کتش را محکم، دور خودش  پیچید. وصله های پوتین قدیمی اش پاره بودند. باران به مزرعه زد. مزرعه دریاچه شد. نشاهای برنج در باد رقصیدند. پیرمرد سر به زیر به راهش ادامه داد.گامهایش بلند بود و سنگین. پسرش دیگر نبود. تولد نوه اش بود. پنج ساله میشد. در فکر خرید عروسک بود. عروسک گران بود.

آن روز باهم به بازار رفته بودند. عروسک را آنجا دیده بود. به پدربزرگ گفته بود برایش بخرد. پدربزرگ پول نداشت.

به او گفته بود : “باید محصول را بفروشم”.

اما قولش را داد که برایش میخرد.

باد شدیدی وزید. صورت پیرمرد شلاق خورد. اتاق تاریک بود. یک چراغ گردسوز روشن بود. صدای ناله و فریاد از اتاق ها می آمد. پیرمرد دم نمیزد. شلاق ها محکم و محکم تر شدند و پیرمرد قوی و قوی تر. خبری نداشت، از چیزی خبر نداشت. سرش به کارش گرم بود. به مزرعه داری و سیگاری که می کشید دل خوش بود. به زندگی ساده و رعیتی اش قانع بود.

پسرش زنده بود. چند ماه دیگر پدر میشد. گفته بود اگر دختر شود اسمش را میگذارد:” شکوفه”. شوق و ذوق پدر شدنش را داشت. اما نمیتوانست سکوت کند. معتقد بود : “اگر من ساکت بمانم، آینده فرزندم را تباه کرده ام”. رفت و جنگید . مبارز شد و حصار سکوت را شکست. خودش که ساکت شد، صدای سکوتش همه جا را پر کرد.

پای پیرمرد به تکه سنگی گیر کرد. زمین خورد. باد برگ درختان افرا را در هوا رقصاند. رعد می آمد و به رقص برگها جلوه میداد. تا چشم کار میکرد آسمان بود و مزرعه و درخت. همه جا سرسبزی بود و عظمت خدا. دل پیرمرد به همین ها خوش بود. وگرنه دوام نمی آورد. تا الان دوام نمی آورد. نمیشد که دوام بیاورد. پرستو پرواز کرد. دور پیرمرد پرواز کرد. پیرمرد چشم چرخاند. پرستویی در حصار شاخه ها و برگها گیر افتاده بود. شاخه را دستش داد و بلندش کرد. دامنش مشکی بود با نوارهای سبز و زرد و قرمز. گوشه لبش ترک خورده بود. دستش را جلو برد تا رد خون را پاک کند. دختر دستش را کنار زد. بره اش را در آغوش گرفت ورفت. قصه عشقش از آنجا شروع شد. نمیدانست برای کدام دیار است. دنبالش گشت. ده به ده و روستا به روستا. او را یافت. به عقد هم در آمدند. شاخه ها را کنار زد. پرستو جان گرفت. بالش مختصر زخمی برداشته بود. آنچنان نبود که مانع پر کشیدنش شود. دو پرستو به پرواز در آمدند و به آنی از جلوی چشمان پیرمرد گذشتند.

صدای زوزه باد در گوش پیرمرد پیچید. احساس ضعف کرد. قولش را با خود مرور کرد، باید عروسک را بخرد. شکوفه منتظرش است. عروسک موهای شرابی بلندی داشت. قدش بلند بود و پیراهن گل گلی بنفش رنگی به تن داشت. پیراهن تا روی زانویش را می پوشاند. دستان کشیده و پای کشیده ای داشت. چشمانش قهوه ای بود و لبانش قرمز، گونه هایش سرخ بود و پوست صورتش سفید و کفشی زرد به پا داشت. عروسک را در بازار دیده بود.

بازار شلوغ بود. عید بود. مردم برای مسافرت آمده بودند. بساط خرید و فروش زیاد بود. همه جا سر و صدا بود و همهمه.

هر کسی سعی میکرد بساط خودش را به فروش برساند.

یکی فریاد میزد:

“ماهی بَردَم. ماهی تازه. ماهی دریا. ماهی سفید .آقاجان نخایی ؟”

و فرد دیگری درست کنارش فریاد میزد:

“سبزی تر و تازه . چوچاق و وارمبو. هیجا پیدا نکونی. بیا سبزی  خواخور جان.”

مردم با لذت زیر سقف بازار محلی به این طرف و آن طرف می رفتند و با دیدن تازگی محصولات، به وجد می آمدند. اکثر خریداران غیرمحلی بودند. برای دید و بازدید آمده بودند و یا مسافرت که سری هم به بازار محلی زدند. برای خرید دست و دلباز بودند. به سمت هر بساطی که چشمشان میگرفت می رفتند و با کمی زیرو رو کردن محصول مد نظرشان  پولش را میدادند و با لبخند رضایتی از خرید محصول محلی، راهی میشدند. پیرمرد هم بساط تخم مرغ محلی اش پهن بود. سبد حصیری کوچکی داشت. تخم مرغ ها در سبد بودند. شکوفه در کنارش نشسته بود. پیراهنش قرمز بود، سرتاسر قرمز. موهایش را با ربانی سفید بالای سرش بسته بود و با کفش سبز رنگ کهنه ای در کنار پدربزرگ به تخم مرغ ها و رفت و آمد مردم می نگریست. باد خنکی می آمد. پیرمرد عرق کرده بود. آن روز هم حالش خوب نبود.کسی از حال بد پیرمرد خبر نداشت، خودش هم حتی. همه تخم مرغ ها را فروختند. چند تخم مرغ آخر را یک خانواده تهرانی خریدند. پسری همسن شکوفه پول تخم مرغ ها را به پیرمرد داد. پسرک شلوار جین آبی رنگی به پا داشت که با دو بند سرمه ای از کمر به سرشانه های پیراهنی سفید همچون برف میرسید. پیرمرد،پول را در جیب داخل کتش جای داد. کت مشکی بود. اما به مرور رنگش برگشت. آنقدر برگشت که سفید شد. یک کت مشکی سفید با وصله های ریز و درشت که رنگ روزگار را به خود داشت.

چند لحظه ای در سکوت به زیرپایش نگریست، سیگاری روشن کرد و زیر لب گذاشت. قهوه خانه چی استکان های چای را تند تند می آورد. استکان ها یک به یک خالی می شدند. قهوه خانه چی به سرعت، آن ها را در لگن آب خالی میکرد. با همان آب لگن، آب میکشید. استکان ها دوباره و سه باره و چهار باره از چای قرمز لاهیجان پر میشدند. عطر تلخ چای خستگی عابران را می شست. طعم تلخ چای با حبه قند سفید شیرین میشد. روی هر میزی یک قندان استیل گذاشته بود. نعلبکی ها سفید با گلهای سرخ تنها زینت بخش قهوه خانه بودند. عروسش چای را تعارف کرد.

پیرمرد چای را از سینی برداشت. شکوفه گریه کرد. عروس ،شکوفه  را بغل گرفت.

یک سال که گذشت خبر آوردند، پدرش مرده است. عروس و پیرمرد در شوک ماندند. هنوز امید بازگشتش را داشتند. دلشان میخواست همچنان منتظر بمانند، سالهای سال. اما این خبر ناگوار را نمی شنیدند. یوسف دیگر نبود، نبود که شکوفه را در آغوش بگیرد. همانند مادرش در حسرت آغوش فرزندش ماند و رفت. خبر مرگ، همه امیدشان را ناامید کرد و به انتظار آنها پایان داد.

باران گرم باریدن بود. هوا رو به تاریکی میرفت. باران شدید و شدیدتر می شد. پیرمرد سخت راه میرفت. گام هایش سنگین بود.

برگهای درخت تبریزی در باد می رقصیدند. صدای شاخ و برگ درختان می آمد. سگی در دوردستها زوزه می کشید و باد را به مبارزه می طلبید. انگشت شست پای پیرمرد خون آلود شد. پوتین ها را از پایش در آورد. گام برداشتن با پوتین خیس و پاره سخت تر بود. آن ها را به کناری انداخت. باید زودتر خودش را به خانه می رساند. شکوفه و مادرش منتظرش بودند.

با خودش فکر کرد، حتما عروسش چای را آماده کرده است و نوه اش دارد با خودش یک قل دو قل بازی میکند. سوراخ شیروانی را تازه تعمیر کرده بود. خدارو شکر کرد که قبل از بارش شدید، سقف را تعمیر کرده است. خانه را با زنش ساخته بود. او چوب ها را برش میزد و می چید و زن عشق می پاشید. خانه ساخته شد با هر سختی ای که بود. عمر زندگی شان بلند نبود، کوتاه بود. اما شیرینی همان چند ماه، سی سال ماندگار ماند. پسرش که دنیا آمد، مادر رفت. اسم پسر را یوسف گذاشتند. یوسف زیبا بود. چشمانش به رنگ آسمان بود. موهایش به رنگ شب. پوستش به رنگ شکوفه های درخت بادام . به او گفتند مجدد زن بگیرد. پیرمرد زیر بار نرفت. یوسف با پدرش بزرگ شد.

یوسف  که عاشق شد، پیرمرد معطل نکرد. دختر را برایش خواستگاری کرد. دختر از خانواده ای رعیتی بود، درست مثل خودشان. دختری نجیب و دوست داشتنی. پیرمرد ،عروسش را دوست داشت.

عروسی  را در حیاط خانه شان گرفتند. همگی  شاد بودند. ناهار به مهمان ها فسنجان دادند. همه اهل ده آن روز یک دل سیر فسنجان ترش خوردند. پیرمرد برای عروسی پسرش کم نگذاشت. جمعیت می خندید و می رقصیدند. دهل زنان به مجلس رقص،حسابی صفا داده بودند. همه فروش محصول آن سال را، خرج عروسی یوسف کرده بود. خوشحال بود. به قرض نیفتاد اما کمی برایش سخت گذشت. عروسی پسرش  برایش بهترین اتفاق بود. دخترکان کوچک با جلیقه های رنگی و دامن های پرچین نوار دوزی می رقصیدند. پسرکان کوچک با جلیقه های مشکی و پیراهن های سفید. عمر زندگی پسرش هم کوتاه بود، مثل مادرش. شکوفه که دنیا آمد، یوسف دیگر نبود.

پیرمرد عروسک مو شرابی را از پشت ویترین نشان داد. فروشنده عروسک را در کارتنش گذاشت. پیرمرد پول را روی پیشخوان گذاشت. باران شدت گرفت. حال پیرمرد خوش نبود.

پیرمرد با پوتین های پاره و پاهایی زخمی، در زیر ضربه شلاقهای تند قطرات باران، زنی را با دامنی مشکی که نوارهای سبز و زرد و قرمز روی آن دوخته شده بودند، دید. پیرمرد خندید. شکوفه و مادرش گریه میکردند. عروسک مو شرابی در دستان شکوفه بود و جعبه خرما در حال خالی شدن.

sepideh alipour وب‌سایت

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *