منوی دسته بندی

محمدصدرا، مبلغ کوچک دینِ خدا

غریب

قرار بود فیلم «غریب » رو باهم ببینیم. اما یکی از مصائب بچه‌داری اینه که یه فیلم رو نمیشه از اول تا آخر، در یک راند دید. حداقل برای خونه ما،که بچه‌ها محدودیت فیلم دیدن دارند، اینجوریه و «غریب »که یک فیلم دو ساعته راجع به شهید محمدبروجردی هست، کم کمِ چهار پنج راندِ بیست دقیقه‌ای برای دیدن نیاز داشت.

یکی از روزهای ماهِ پیش، فرصت خالی  پیش اومد و ما تونستیم  20 دقیقه‌ اول رو با ۲۰۰ بار پوز زدن، ببینیم.

سه روز بعد نشستیم چند دقیقه دیگه‌ای ازش دیدم.

دو هفته بعد فرصتی برای من پیش اومد که حال فیلم دیدن داشتم. حاجی نبود. بهش پیامک دادم و گفتم:« من ببینم؟» گفت:« نه قرارمون بود باهم ببینیم!»

گفتم:« باشه!»

یک ماه بعد شد. نشسته بودیم به گپ‌وگفت راجع به امر به معروف و نهی از منکر حجاب:

  • حاجی! چیکار کنیم؟ میگن واجب دینه؟

+ اما تو داری انجام میدی. نگران چی هستی؟

  • من؟ کو ؟ کِی و کجا؟

+ با سر کردن چادر، تو جمعی که چادری نیستند.

از غریب

صدای اذان صبح بلند شده بود و یکی با پا به مردمی که خواب بودند، لگد میزد تا برای نماز بلند شن. شهید محمد بروجردی اومد جلوش رو گرفت و گفت:« داری چیکار میکنی؟»

اون آقا رو به شهید بروجردی میکنه و میگه:« حاجی امر به معروف و نهی از منکر»

شهید بروجردی با همون لبخند همیشگیش گفت:« نهی از منکر و امر به معروف این صدای اذانی هست که داره پخش میشه؛ نه لگد تو»

اصل ماجرای روایت شده از فیلم، برام خیلی جالب بود اما چیزی که جالب تر بود این بود که یه شب که من خواب بودم، آقا حاجی‌مون بدون من فیلم رو تا انتها دید.

نهی از منکر؟ آری یا خیر؟

بحث امر به معروف و نهی از منکر حجابی داغ بود . نمیتونستم خودم رو توجیه کنم که باید اینکار رو انجام بدم. کلی سوال و جواب داشتم. ذهنم به امر ونهی زبانی راجع به حجاب راضی نمیشد و نشد.

راستش قبل اینکه این بحث و جدلهای امر به معروف و نهی از منکر بولد بشه یک حدیثی از امام صادق خونده بودم که میگفتند:« دعوت کننده مردم به غیر از زبانهایتان باشید».

احادیثی که بر واجب بودن امر به معروف و نهی از منکر زبانی، دلالت داشت رو میخوندم و این امر شده بود قوز بالای قوزی برای خودش. برای آرامش خودم که آرامش خانواده رو در پی داشت، باید می چسبیدم به حدیث امام صادق. اما با شرط و شروط؛ هر امر و معروفی زبانی نباشه، هر امر ومعروفی هم غیر زبانی نباشه.

یعنی چی ؟ دو تا مثال میزنم براش:

من دعوت کننده به حجاب و اسلام، به غیر از زبانم هستم!

من نهی کننده مردم از ریختن زباله روی زمین با زبانم هستم!

امروز در بیمارستان

امروز نوبت دکتر داشتم. خانم هاو آقایون زیادی منتظر نشسته بودند تا نوبتشون بشه. به محض ورودم به سالن، حس منفی ای از یک صندلی چهار نفره گرفتم که یک خانم جوان و یک آقای مسنی مشغول صحبت بودند. ازشون سریع رد شدم. نوبتم رو به منشی دادم و دنبال یک صندلی خالی برای نشستن گشتم. جایی نبود جز روبروی جمع چهار نفره اون خانم جوان و آقای مسن. به ناچار روبروشون نشستم. صداشون بلند بود. همه میتونستن راحت بشنوند، حتی ته سالن.

خانم حجابی نداشت. برام مهم بود، اما مساله نه! موبایلم رو از کیفم در آوردم. خودم رو مشغول موبایل کردم تا حرفهاشون رو نشنوم.

تونستم نشنوم؟ خیر.

 من فقط قرار بود به کسی نگم «خانم حجابت رو رعایت کن!» قرار نبود صم بک مثل یک نفهم، بذارم هرکی هرچی خواست بگه و چیزی نگم؟ بذارم به شعور و عقایدم توهین بشه و چیزی نگم؟ بذارم به امام و اسلامم توهین بشه و ساکت بمونم!!!

اون سپیده، مُرد. خداروشکر .  اون سپیده نرم و لطیف که جلوش هر کسی هر عقیده‌ مضحکی رو میگفت و با یک لبخند از کنارشون میگذشت، مُرد. الحمدالله.

آقای مسن صداش رو بلند کرد و گفت : «اینا از صدقه سری شمر دارن شکمشون رو پر میکنند بعد میگن لعنت بر شمر!»

خانم با صدای بلندتر: « من که اصلا تلویزیون ایران رو نگاه نمیکنم. خراب شه رو سرشون این تلویزیون…»

جوی که اون دونفر اونجا راه انداخته بودند، جوری بود که منِ چادری رو حسابی معذب کرده بود. در نهایت برای خوابیدن بحثشون و پایان دادن به انرژی منفی که داشتند سمتم سوق میدادند گفتم:

  • تو جمعی که هم مخالف نشسته هم موافق، شما اجازه ندارید چنین توهین هایی کنید؟

که خانم برگشت گفت: «برو بابا همتون ریدید. اصلا تو این جمع موافق وجود نداره.»

گفتم :«من موافقم، خیلی هم موافقم.»

یه چندتا حرفِ نامربوط زد. که در نهایت گفتم: «اگه ادامه بدی، میرم ازت شکایت میکنم. »

مامور پلیس اومد و در نهایت منشی قائله رو به خوشی ختم کرد. به خوشی که … از من معذرت خواست و اون خانم رو برد سمت خودش ساکت کرد و بهش گفت:« عزیزم تو جمع غریبه جای چنین حرفهایی نیست.هرکسی یه عقایدی داره شما اجازه توهین نداری….»

در اون لحظه و صداهایی که به گوشم میخورد:

  • خانم شما کوتاه بیا، اینا حرف حالیشون نمیشه ( یک آقای مسن دیگر، با لباسی شیک و آراسته اینو بهم گفت)
  • خانم گفتی محجبه نبودی و شدی؟ میشه بهم بگی چجوری؟ ( این جمل که « من محجبه نبودم» رو به خانم گاردگرفته جوان فحاش گفته بودم که بدونه  پشت حرفهام حتما دلیلی هست. اما یک نفر دیگر بهش واکنش داد و اومد سمتم)
  • خانم شما به من بگو اونی که پول نداره سیب‌زمینی بخوره، گناهش چیه؟ ( باید بهش میگفتم و نگفتم:« چرا قیمه ها و ماستها رو قاطی میکنی؟ مگه من گفتم این حکومت معصوم خداست و بی عیب و نقصه؟»)
  • خانم شما شکمتون سیره دارید طرفداریشون رو میکنید ( باید بهش میگفتم و نگفتم:« جالبه! آره شکمم سیره که سرصبحی از اون سر شهر اومدم این سرشهر بیمارستان دولتی»)
  • خانم خودت رو ناراحت نکن، ببین دستهات داره میلرزه. اعصابم خرد شد از لرزش دستهات ( آره، دستهام تا چنددقیقه خیلی زیاد میلرزید. اما اعصابم آروم بود. عصبی نشده بودم و حرفهام منطقی و با آرامش زده شده بود)

این زمین، معصوم غایب داره

دلم می سوزه! ناراحتم! ناراحتِ خیلی از آدمهایی که از سر تقلید دارند میرن جلو، نه از سر تفکر.

سر دو راهی گفتن و نگفتن چند خط پایین راجع به حجاب زن و مرد موندم. بگم؟ نگم؟

تصمیمم به نوشتن میشه. پس:

«دوست عزیزِ مخالف اسلام، حجاب و عقاید خدایی!

 شما با بکینی و لباس زیر بیا وسط خیابون راه برو و قرو فر بیا!

قلپ قلپ مشروب سر بکش و گوشت خوک به سیخ بزن!

بزن و بکوب و برقص و هرعمل ناشایستی که میخوای انجام بده!

من که چیزیم نمیشه؛ خدارو شکر همسر دارم وهمجنس‌باز نیستم.

شوهرمم چیزیش نمیشه؛ خداروشکر همسر داره و همجنس باز نیست.

بچه‌هامم که سپردم به امام زمان؛ یقینا چیزیشون نخواهد شد.

با بی حجابی و بی‌حرمتی که انجام میدی، خاری تو چشم من و اسلام نمیره ولی تو چشمِ خودت چرا.

زمین صاحب داره؛ رب داره؛ خدا داره؛ معصوم غایب داره.

خیالت از این بابت که من دارم غصه خودم رو میخورم رااااااااحت. بی‌عقلی تو منو از راه به در نمیکنه.

من ناراحتم فقط برای خودت! کاش این نوع ناراحتیم رو درک کنی که تنها از سر انسانیت و نوع دوستی هست.

ناراحتم، براتون خیلی ناراحتم؛ به تمام هق هق گریه‌هایی که در راهِ برگشت بخاطرتون زدم قسم.»

برسد به دست حسین بن علی(ع) پسر فاطمه(س) و علی(ع)

امام حسین! امام حسین! یا حسین جانم

 تو چی کشیدی تو محرم اون سال؟! خواستی نجات دهنده باشی و ندیدنت. بی حرمتی کردن و کشتنت.

خَتَمَ اللَّهُ عَلَىٰ قُلُوبِهِمْ وَعَلَىٰ سَمْعِهِمْ ۖ وَعَلَىٰ أَبْصَارِهِمْ غِشَاوَةٌ ۖ وَلَهُمْ عَذَابٌ عَظِيمٌ -آیه ۷ سوره بقره-

بعد من لال شم مقابل توهینی که بهت میشه؛ لبخند بزنم و رد شم؟  مرامِ سربازِ امام زمان اینه؟!

خداروشکر که امروز حرف زدم. زبونم چرخید به اعتراض. به دفاع ازت. حتی در همین حد که بگم:« مخالفتت رو با توهین نگو!»

ممنون که نگاهم کردی و نذاشتی تجربه هزار و یکبار گذشته برام تکرار بشه و با سکوت و لبخند مضحکی، رد شم از ناحقی که میشنوم.

 این حالِ خرابم رو دوست دارم. این حالِ خرابم اشک ریزونم رو دوست دارم. این قلبی که همین الان تپید برای مظلومیت امام حسین رو دوست دارم.

یا مهدی موعود، امام زمانم، آقاجانم، چشمت برنگرده از زندگی من، از من، از سپیده.

تو رو خدا کمکم کنید. من خدارو چه میشناسم. شناس من کجا و شناس شما کجا؟ من فهمم در برابر فهم شما قد یک مورچه هم نیست. شما کجا و من کجا؟! اما میدونم که حقید. حق نبودید قلبم اینجوری نمی تپید براتون. زندگی رو دوست دارم با شما. با بوی شما و اسم شما و یادِ شما. این نوع زندگی طلب من باشه از شما تا دمِ مرگ. لطفا طلبم رو باهام صاف کنید.

از بیمارستان به خانه

ویزیت شدم و از بیمارستان بیرون زدم. با حاجی میدون انقلاب قرار داشتم. راهمو کج کردم به سمت انقلاب، همون خیابونی که قدم زدن توش برام یاد و خاطرات زیادی داره و همیشه حالمو خوب میکرد ولی امروز انگاری سر ناسازگاری باهم داشت.

دلم قدم زدن میون کتابها رو میخواست. کتابهایی که غصه ها رو تو خودشون گم میکنند. ترس داشتم! مغازه ها رو از بیرون نگاه میکردم. از آدمهایی که تو مغازه ها بودند حس خوبی نمیگرفتم. از داخل رفتن منصرف میشدم و میگذشتم. جلوی یه مغازه قلبم تپید. از  در ورودی مغازه گذر کرده بودم. ایستادم و برگشتم. از تک پله ای که داشت بالا رفتم. چشمی در منو دید و درب شیشه ای از وسط باز شد. رفتم داخل. بدون دانستن هیچ پیش زمینه ای از مغازه.  کتابهایی که می دیدم سر ذوقم آورد. مات و مبهوت بودم. خداروشکر مغازه خلوت بود. چرا خدا رو شکر؟ چند قطره اشک از صورتم ریخت پایین. اگه کسی میدید وجه خوبی نداشت بنظرم. اونجا پر بود از کتابهای دینی و اسلامی برای بچه‌ها؛  راجع به دین و پیامبران و امام حسین و امام رضا و … .

و دغدغه مهم و اصلی من چیه این روزها؟ جز اینکه بچه‌ها از لحاظ فکری، امن بزرگ شن و چه چیز جز متدین بودن میتونه این حال امن رو براشون فراهم میکنه؟

اینکه ناخوداگاه داخل اون  کتابفروشی شدم، برام یه نشونه از خدا بود.

  • تو دوست داری تن فروشی انقدر عادی بشه که الان به فرض جای این داروخونه یه سویمینگ هال ببینی؟ دوست داری پسرهامون شلوار پاره بپوشون و برن خیابون؟ دوست داری گم بشن تو دنیا؟
  • نه خب معلومه نه!
  • تو مسلمونی؛ هر مسلمونی باید مبلغ باشه. پس اینو از سر خودت باز نکن و خُرده نگیر به اعتراضم.

اسب امام حسین

آنتراک کلاس گروه نوازی بود

طاها و طهورا و صدرا و آیرین هرکدوم یه کاغذ و مداد دستشون بود و در اتاقک کوچکی مشغول کشیدن نقاشی بودند و آمد و شد.

که صدرا نقاشیش رو به مامان دوقلوها نشون داد:

  • این چیه که کشیدی صدرا؟
  • اسب امام حسین
  • ای جان! میخوای رنگش کنی
  • نه اسب امام حسین سفید بود.
  • این خطهای قرمز چیه؟
  • تیرهایی که خورده

دو روز پیش، منو با کشیدن نقاشی اسب امام حسین حسابی غافلگیرم کرده بود. از نقاشیش ذوق مرگ شده بودم و این فدا شدن رو بهش نشون دادم و کلی ماچ و بوسه نثار لپهای گوگولیش شد. اون نقاشی، حرکت خیلی غیرمنتظرانه‌ای بود؛ ما فقط ماهها پیش یک عکس از اسب دیده بودیم و صحبتهامون در حد یکی دو خط بود. اما پسرکم همه رو تو ذهنش ثبت کرده بود و الحمدالله. 

میدونستم احتمالا امروز هم در آنتراک، این نقاشی رو میکشه. خدا خدا میکردم که نکشه! میخواستم اعتقاداتمون مخفی بمونه. هرچند که چادر من داد میزنه اعتقادات خونمون رو. اما با اینحال از اینکه کسی به پسرکم حرفی بزنه و واکنش درستی نشون نده، میترسم؛ نگرانی مادرانه.

اما محمدصدرا اسب امام حسین رو با دقت کشید و نشون مامانِ دوقلوها داد. پسرم از ترسِ من چیزی متوجه نشد و هیچ ترس و خجالتی برای بروز عقایدِ کاملا درست و خداییش نداشت، خداروشکر. مبلغ کوچولوی من کارش درسته.💖

پسرکم با کشیدن اسب امام حسین، از قشنگی هایی که میدونه رونمایی کرد و همین شد که طاها هم از امام زمان گفت.

آخ قلبم رفت. دلم میخواست مامان دوقلوها رو بغل بگیرم و بگم ممنونم که غم امروزم رو بردی. ممنونم که تو هم بچه ها رو با امام زمان آشنا کردی؛ اونم با چه لفظ قشنگی:« ما باید کارهای خوب خوب کنیم تا آقاجون بهمون نزدیک و نزدیک تر بشه و بیاد پیشمون»

امروز، مامانِ دوقلوها رو خیلی بیشتر و زیادتر دوست داشتم. خودش نمیدونه اما من که میدونم چقدر ممنونشم که بهم نشون داد:« تنها نیستی سپیده! منم همون مامانی هستم که دارم از جون مایه میذارم تا  بچه‌هام با دین و ایمون بزرگ شن»

sepideh alipour وب‌سایت

‫10 نظر

  • فریبا معظمی گفت:

    چقدر خوب و خالصانه حست رو تو نوشته‌هات منتقل می‌کنی. همین‌قدر خوب بمون مامان دلبر و دوست با اعتقاد من.

  • ایکاش یاد بگیریم به همدیگه احترام بذاریم
    و مسائل را با هم قاطی نکنیم
    امیدوارم در پرورش فرزندان تون موفق باشید🙏🌹

  • سپیده جون تربیت کاملن داهیانه است. لذت می‌برم.
    اون ماجرا تو مطب رو بهت حق میدم. رفتار اون خانم واقعن زشت بوده و چه خوب که تو سرسری ازش نگذشتی و جلوش ایستادی.
    هیچ‌کسی با هر عقیده‌ای حق نداره به عقیده مخالف توهین کنه.

    • sepideh alipour گفت:

      لیلا اطراف من همه یا اونورین یا خنثی. بعد همگی بی مهابا حرفهاشون رو دارن میزنن. یه روز نشستم با خودم گفتم:« چرا پس من نزنم حرفهامو؟ از چی میترسم».
      اینروزها فقط دارم از خدا میخوام کمک کنه که زبونم نرم شه. گاهی خیلی تندو تیزه. میدونی چرا اینو میگم؟ چون خیلی از آدمها اسلام رو با آدمها میشناسن. کافیه یه مسلمون مثه من اشتباه کنه اونوقت همه کاسه کوزه ها شکسته میشه سر دین خدا.
      ( خودمم همین بودم لیلا؛ انقدر از چادری جماعت متنفر بودم. هرجا مینشستم اخ و پیف میکردم پشتشون)
      کاش خدا منو مسلمون ببره پیش خودش. اینروزها خیلی بیشتر میترسم از لغزیدن و از کج رفتن.😭

  • اون قسمت از حرفهای غریب توی فیلمش واقعن عالی بود. دوبار این فیلم رو دیدم. به اون تیکه که رسیدم برای مامان و بابام تفسیرش هم کردم😄

    • sepideh alipour گفت:

      ممن هنوز ادامه‌ش رو ندیدم و به این تیکه نرسیدم. میخواستم دیگه نبینم ولی وقتی گفتی دوبار دیدی پس بنظرم ارزش داره که برم بقیه‌ش رو ببینم.😎

  • سپیده در تمام مدت مطالعه متنت در حال محک زدن خودم بودم. چقدر ما مسلمونا نیاز به بروزرسانی داریم تا یه روز از تازه مسلمون شده ها عقب نمونیم. واقعن فاجعه میشه. خیلی از قلمت حس خوب می گیرم. خدا خانواده ات رو سرباز امام زمان (عج) قرار بده. “چقدر لفظ آقاجون از زبان مامان دوقلوها رو دوست داشتم. بابابزرگ مهربون. ممنونم بابت نوشتن هدفمندت.

    • sepideh alipour گفت:

      درسته من خیلی باهات موافقم که مسلمون باید در حال یادگیری باشه. قدیم و جدید هم نداره.
      من هم از پیام شما حس خوب میگیرم. ممنونم از انرژی که بهم میدی سمیه. 💚

  • دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *