منوی دسته بندی

شد شد؛ نشد میرم نجف به بابام میگم.

این چندروز زیاد شنیدم از اهمیت عید غدیر؛ تا اینجا که حتی قرض گرفتن برای ساختن یک روز خاص و شاد جایز است.

  • بنظرت روز پسرها خاص شد؟
  • آره.
  • اما فلان کار و فلان کار و فلان کار رو نکردیما.
  • چقدر سخت میگیری. عوضش فلان کار و فلان کار و فلان کار رو کردیم.
  • آخه…
  • تو کارِ خودت رو کردی.
  • باشه، قبول. اما برای سالِ بعد برنامه ویژه‌ای دارم. نه نیاری‌ها؟
  • انشاالله به شرط حیات.

رو کردم به کتیبه امام علی(ع)، با چشم‌های اشک‌بار نگاهش کردم و گفتم:« قرارِ ما سال دیگه درست ۱۸ ذی‌الحجه. امام رضا(ع) که دستِ خالی منو برگردوند؛ تو هوامو داشته باش.»

بغض کردم و توی دفترم نذرم رو تو چند خط نوشتم. اینترنت موبایل رو روشن کردم و تو کانالهای خبری می‌گشتم که یه پیام بلندبالا جذبم کرد از این قرار.

داستان رو به زبان خودم بازنویسی کردم.

به ذره گر نظر لطف بوتراب کند به آسمان رود و کار آفتاب کند

داستان از این قرار که روزی طلبه‌ای که در فقر شدیدی بود، روزی بخاطر فشاری که فقر بهش آورده بود کنار ضریح امیرالمومنین لب به گلایه باز میکنه و میگه:« این لوسترهای قیمتی رو برای چی تو حرم خودت داری وقتی من برای اداره امور معیشتم در تنگنای شدیدی هستم؟»

آنشب طلبه امیرالمومنین رو در خواب میبیند که بهش میگه:« اگر میخواهی در نجف مجاور من باشی اینجا همین نان و ماست و فیجیل و فرش‌ طلبگی است و اگر زندگی مادی قابل توجهی میخواهی باید بری حیدرآبادِ هندوستان پیش فلان‌کس و بهش بگی :« به آسمان رود و کار آفتاب کند» »

پس از این خواب، به حرم مشرف میشه و میگه:« امام علی جان، آخه قربونت برم من میگم نره تو میگی بدوش. چجوری برم هندوستان وقتی دستم تنگه؟»

چندشب بعد دوباره امیرالمومنین را در خواب می‌بیند:« همون که گفتم اگه با این اوضاع میتونی اینجا بمونی، اقامت کن وگرنه باید بری حیدرآباد خانه فلانی و بهش بگی :« به آسمان رود و کار آفتاب کند.»»

در حیدر آباد چه گذشت؟

این مرتبه، طلبه بعداز بیدارشدن از خواب، تمام کتابهاو لوازم مختصری که داشت را فروخت و راهی هندوستان شد و به حیدرآباد رفت و سراغِ خانه راجه مدنظر که از قضا خیلی هم پولدار بود را از مردم میگیرد.

همین که راجه در را باز میکند، طلبه میگوید:

« به آسمان رود و کار آفتاب کند»

راجه بعد از شنیدن این بیت، پیش‌خدمتهایش را صدا میزند که تمام امکانات رفاهی را برای طلبه فراهم کنند. او را به حمام میبرند و لباسهای فاخری به او می‌پوشانند. تا فردا عصر که مراسم جشن بزرگی در خانه راجه برگزار میشود.

طلبه از کسی میپرسد:« چه خبر است؟» می‌شنود:« مراسم عقد دختر صاحبخانه است.»

کمی بعد راجه به سخن در میآید و میگوید:« من نصف اموالم را که بالغ بر فلان قدر هست به این طلبه که به تازگی از نجف آماده است میبخشم و از دو دخترم، یکی را همینک به عقد او در می‌آورم.»

خب بشنویم از ادامه ماجرا:

طلبه که هاج‌وواج از اتفاقات پیش آمده نمیدانست چه کند، پرسید: «ماجرا چیست؟»

راجه گفت:«من چند سال قبل قصد کردم در مدح امیرالمؤمنین (ع) شعرى بگویم، یک مصراع گفتم و نتوانستم مصراع دیگر را بگویم. به شعراى فارسى زبان هندوستان مراجعه کردم. مصراع گفته شده آن‌ها هم چندان مطلوب نبود. به شعراى ایران مراجعه کردم. مصراع آنان هم چندان چنگى به دل نمى‌زد. پیش خود گفتم حتماً شعر من منظور نظر کیمیا اثر امیرالمؤمنین (ع) قرار نگرفته است؛ لذا با خود نذر کردم اگر کسى پیدا شود و مصراع دوم این شعر را به صورتى مطلوب بگوید، نصف دارایى‌ام را به او ببخشم و دختر زیباتر خود را به عقد او درآورم.
شما آمدید و مصراع دوم را گفتید. دیدم از هر جهت این مصراع شما درست و کامل و تمام و با مصراع من هماهنگ است.»

طلبه گفت: «مصراع اول چی بود؟»

راجه گفت:«به ذره گر نظر لطف بوتراب کند»

طلبه گفت: «مصراع دوم از من نیست، بلکه لطف خود امیرالمؤمنین (ع) است.»

راجه سجده شکر کرد و خواند:« به ذره گر نظر لطف بوتراب کند به آسمان رود و کار آفتاب کند»

sepideh alipour وب‌سایت

‫25 نظر

  • عجب داستانی بود مو به تن آدم سیخ میشه.
    ممنون که این داستان رو اینجا روایت کردی

    • sepideh alipour گفت:

      منم مو به تنم سیخ شد، بیشتر بخاطر اینکه اول خواستمو از امام علی خواستم و بعد این داستان رو اتفاقی خوندم. یعنی میده به من هم ؟
      سپاس که خوندی💚🌺

  • وای عجب داستانی. قربون آقاجانمون برم که همه جوره هوای همه رو داره😍😍

  • چقدر داستان جذابی بود تاحالا نشنیده بودم

  • سپیده جان چون تلگرامت رو پاک کرده بودی اومدم اینجا برات پیام گذاشتم. من میدونم که وقتی ادم میخواد تو یه راهی محکم گام برداره چه چیزهایی ممکنه بارش پیش بیاد این بیماری که انشالله جدی نباشه هم همون مانعی که میخواد تو رو از انجام کاری که شروع کردی باز داره اما تو کم نیار یواشکی کارت رو بکن که انشالله گوش شیطون کر بشه و بتونی به هدفت برسی. برات دعا میکنم.
    راجع به اون قضیه هم خودت رو ناراحت نکن انشالله وقتی بهتر شدید با قدرت در کنار هم ادامه میدم.

  • mahgol گفت:

    دلا بسوز که سوزِ تو کارها بِکُنَد

    نیازِ نیمْ شبی دفعِ صد بلا بِکُنَد

  • چه داستان قشنگی بود سپیده. بازم از اینا بنویس. دوست می‌دارم😍😍

  • فریبا معظمی گفت:

    داستان جالبی بود. من نشنیده بودم. نجف رو دوست دارم. با اینکه هنوز نرفتم. ولی حس و حالی که تو ذهنم از اونجا دارم با همه زیارت‌ها متفاوته. ان‌شاله قسمت همه بشه به لطف و کرمش

  • ممنون از داستان زیبا و جذابی که به اشتراک گذاشتی سپیده‌جان.

  • زهرا زمانلو گفت:

    داستان جالبی بود.
    واقعن شگفت زده شدم سپیده
    اما از خود داستان بگذریم تو چقدر خوب تیتر می‌زنی دختر
    آفرین
    قلم ساده و روانی داری مثل روغن و عسل
    زنده باشی عزیزم

  • دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *