منوی دسته بندی

یک ناآرامیِ آرام‌ در روحم نشسته

✔بالاخره بعد از کلی دست‌دست کردن و امروز فردا کردن، گذرنامه‌هامون رو گرفتیم؛ اولین مقصد: انشاالله نجف کربلا.

✔ یه عکس تو گروه فرستاد و زیرش نوشت: «کاندیدای احتمالی رئیس جمهور». پرسیدم:«منبعش کجاست؟» نوشت: «همه‌جا داره پخش میشه تو گوگل هم هست حتی.»

خواستم جواب ندم. دیدم نمیشه. خواستم شیک و سرسنگین جواب بدم، بازم دیدم نمیشه تو یه گروهی که معذبم، شمشیر رو از رو ببندم. با ماچ و بوسه و گل و بلبل فراون نوشتم: «عزیزممممممم😍 فاطمه جون💗 دوست من!😘 وقتی مطمئن نیستیم، منبع معتبر نداریم، چرا باید پخش کنیم؟ این آخه از اون خبرهاست که پخش کردنش ممکنه دل خیلیها رو الکی بلرزونه! گوگل که منبع نیست! سایت معتبر باید اینو اعلام کنه.»

قطعا خودش اینو میدونست؛ اما حس کردم وظیفمه که بگم. درست مثه اونروزی که تو پارک از کنار یه پسر کوچولو رد شدم و بند کفش آویزونش توجه‌م رو جلب کرده بود و ذهنم بین دوراهی اینکه« به مامانش بگو، شاید ندیده باشه. اگه اتفاقی بیفته برای پسرک، تو هم مقصر شناخته میشی» و «به مامانش نگو، خودش چشم داره میبینه دیگه، اگه بهت بگه فضول خوشت میاد» گیر افتاده بود و آخر تصمیم گرفتم بگم. چقدر هم قشنگ گفتم. بخدااا، انقدر قشنگ که تا چند دقیقه مورد تحسین خودم قرار گرفتم.

  • پسر شماست؟(بله) خدا حفظش کنه!(با لبخند:ممنون) بند کفشش باز شده گفتم بهتون بگم یوقت اتفاقی نیفته براش( لبخند و تشکر)

دیدی! اونقدرها هم که ذهنت سختش میکنه سخت نیست. تازه پر از حس خوب هم هست.

✔ بالاخره دیروز رفتم مراسم استغاثه؛ بعد از هفته‌ها نشدن و نرفتن. رفتنم هم خودکفایانه نبود. بین رفتن و نرفتن توشک و تردید بودم. راستش انقدر نرفته بودم که دیگه روم نمیشد برم! استخاره گرفتم تا پای رفتنم محکم تر بشه و این شد که با جواب« این کار برات پرفایده و خوبه» چادرم رو سرم گذاشتم و تنهایی به راه افتادم. چرا انقدر تو تنهایی گفتنهام تاکید دارم؟( چونکه تنهایی انجام دادن برای من غول‌ترینهاست) میگم تا یادم بمونه چه غولهایی رو دارم تنهایی پشت سر میذارم.

رسیدم به گلزار شهدا. اولین بار بود میرفتم. یهو گریه‌م گرفت. به محض ورود. چرااااا؟ چرا نشد خودمو کنترل کنم؟ خداروشکر سمیرا رو دیدم. یه آشنا. آغوش امن و گرمش کمکم کرد هق‌هق گریه‌هام رو بی‌پروا سر بدم به آسمون.

اما بازم گریه دارم، خیلی گریه دارم، یه دنیا اشک پشت چشمهام هست که منتظر بیرون ریختنه.

کی آروم میشم؟ ان‌شاالله که هیچوقت! واقعا نمیخوام آروم شم. من این ناآرومی و اشکهام رو با یه دنیا خنده و خوشی عوض نمیکنم؛ اشک برای امام زمانم، برای گل نرگسم؛ اشک برای شهید رئیسی،برای کسی که بعد رفتنش شناختم؛ اشک برای امام رضاجانم، برای دل مهربونش؛ اشک برای رهبرم،برای تنهایی و غمهاش؛ اشک برای امام حسینم، برای روز عاشورا و غمش؛ اشک برای رسیدن به خدا. مگه میشه نخوام این اشکها رو؟! خواستنی ترین اشکهای زندگی من هر روز ببارید و ببارید و ببارید.

sepideh alipour وب‌سایت

‫2 نظر

  • چقدر قشنگ از این اشک‌ها می‌گی.

  • دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *