یه روز خدا میخواد و میشه، یه روز تو میخوای و نمیشه.
راهپیمایی روز قدس بود، هفته پیش. دلم میخواست بچه ها رو و بیشتر خودم رو ببرم که راهپیمایی رو از نزدیک ببینند؛ بچه ها تو خردسالی، من تو سی وسه سالگی برای اولین بار.
با اینکه سحر خیز به معنای واقعی ان، اما آماده شدنشون تا دم دمای اذان ظهر طول کشید. با اینحال با شعاره «کاچی به از هیچی» آماده شون کردم و راهی شدیم. قبل رفتن حاج آقا وضو گرفت. پرسیدم: چرا؟
گفت: «برای نماز جمعه. تو هم وضو بگیر» با تمسخر گفتم:« خوبی ؟ چجوری با این دونفر تو اون شلوغی نماز بخونیم؟» گفت:« باشه، پس یه مهر برام بذار تو کیفت». مُهرش رو گذاشتم تو کیفش و با بچه ها رفت پایین. منم سریع یه دستی به روی خودم کشیدم و همین که چادرم رو سرم گذاشتم، پشیمونی به سراغم اومد. چادر و جوراب و مانتو و روسری و تمام متعلقات رو در آوردم. وضو گرفتم و به جای یک مهر دو تا مهر گذاشتم تو کیفم. محوطه مصلی حسابی شلوغ بود، با جوی مثبت.
بخاطر کمردرد حاجی، اصرار داشتم که بچه ها رو با خودم ببرم سمت زنونه؛ اما ایشون گفتن که از پسش برمیان.
- خیلی خب. موبایلم سایلنت نیست. حتمن چیزی شد بهم زنگ بزن.
از همدیگه خداحافظی کردیم و من اومدم سمت زنونه، بدون اینکه حس غربت و غریبی بهم دست بده. نشستم یه گوشه. ( تا جایی که یادم همیشه خدا، رفتن به جای جدید، برای بشدت استرس زا بود. اونروز این حس رو نداشتم)
صدای امام جمعه به وضوح شنیده نمیشد. اما سعی داشتم که حرفهاش رو با دقت گوش بدم .
یه جایی که تن و بدنم بغض شد از حرفهاش اینجا بود که میگفت:
- به ازای هر ۹ مسیحی، یک مبلغ دینی هست. به ازای هر ۲۵ نفر، یک مبلغ سنی هست و به ازای هر ۵۰۰و در بعضی شهرها۲هزار نفر، یک مبلغ شیعه.
و برای من که حق رو «شیعه» میدونم این آمار برام مثه زهرمار بود.
من کجای این آمار ایستادم؟ میتونم یک نفر از این مبلغ ها باشم؟
شاید. حالا که قلبی با تمام وجودم قبولش کردم. شاید بشه نه.
اینروزها حسرت چی رو میخورم؟ اینکه چرا از اول عمرم مذهبی نبودم.
اینروزها حسرت چی رو میخورم؟ اینکه چه روزها که میشد با یاد خدا، زیبااااااااا بگذره و من با یادغیرخدا به زور بازو، به فکر خودم مثلنننن زیباش کردم.
اینروزها گاهی یهو پر میشم از حسرت. اما سریع به خودم میام و میگم:« اوکی باشه گذشت دیگه. دست از سرش بردار. از الان به بعد رو درست نکنی، باختی. نخواه که بازنده باشی.»
خب برگردیم سر اولین نماز جمعه عمرم، به تاریخ روز قدس سال ۱۴۰۲:
بعد از بیست دقیقه که از حضورم تو مسجد میگذشت، متوجه زنگ خوردن موبایلم شدم، حاجی بود. جواب دادم. خونه بود. تعجب کردم. اومدم گله کنم. دیدم دستم بسته اس. اگه گلایه ای باشه، ایشون ارجح ترن. یه ۱۰ باری زنگ زده بود و من غرق در خیالات خودم بودم و متوجه صدای موبایل نشده بودم. مثل اینکه بچه ها، البته بزرگه؛ کوچیکه نه( چون عاشق شلوغیه) بهونه گیری کرده بودند و آقای عشق به نماز جمعه ما، مجبور شد دستشون رو بگیره و برگردن خونه.
اینجوری، خیلی جالب و باور نکردنی من تونستم در اولین نماز جمعه عمرم شرکت کنم. نمازی که اصلن فکر نمیکردم قسمتم بشه.
هفته پیش که حسابی نماز به دلم نشسته بود با خودم عهد کردم هر هفته جمعه ها، در صورت نداشتن عذر شرعی راهی مصلی بشم؛ و امروز وقتی میون جنگ و دعوای طفلان علی، دست نماز گرفتم و سجاده سبزمو پهن کردم و اقامه نماز ظهر رو میگفتم، تازه یادم افتاد ای دل غافل، من الان باید مسجد می بودم.
بله اینجوریاس. یه روز به تصور تو، نشدنیه، اما میشه چون خدا میخواد؛ یه روز هم برعکسش.
راستی عیدمون مبارک؛ عید همهِی همهمون. من معتقدم عید همه آدمهای دنیاست، چه باورش داشته باشن چه نه.
معنویت از متن این پست میباره. چه کردی با ما…
فاااائزه فکر نمیکردم اینجا ببینمت 😍 دورت بگردم؛ تو خودت اوج بازی با احساسات قشنگی که 💕
سلام زهرای عزیز
نمیدونم زهرای آشنا هستی یا یه زهرای جدید که قرار یه دوست ناب بشه برام؛ در هر صورت از حضورت خیلی خیلی خوشحال شدم و از پیامت کلی انرژی گرفتم.
باهات موافقم. دو سال پیش که چادر رو بخاطر بعضی شرایط کنار گذاشتم، فکر نمیکردم دیگه بتونم سراغش برم؛ بخاطر همون نیش هایی که ازش یاد کردی.
زدم زیر قول و قرارم با حضرت زهرا. منو ببخشه کاش و خدا کنه کمکم کنه تا عمر دارم چادرمو روی سرم نگه دارم.
[…] اما میدونستم خونه موندن هم چاره کارم نمیشه. پیشنهاد نمازجمعه رو که دادم، قبول کرد. اینبار بچهها رو گذاشتیم پیش […]