یازده واژه در انتظار مصرف
«دخمه-ملتفت-مسامحه-ملاحت-سگرمه- بدخیم-داهیانه-انزجار- نیشتر-تخماق-تصنع»
باید یه متنی با یازده کلمه پیش رو بنویسم. چیزی تو ذهنم نیست، درست مثه ده روز گذشته. هربار نشستم پشت سیستم، دستم رو روی کیبورد گذاشتم و متن برای خودش شکل گرفت. اما امروز این کار رو خیلی نشدنی می بینم. ذهنم یه غول شکست ناپذیر از این کلمات ساخته؛ یه غولی که قرار نیست بذاره من نویسنده پیروز امروز بشم.
برای شکست غول، اولین قدمم رو برداشت. تایپ کردم. همون چیزهایی رو دارم مینویسم که در لحظه در حال عبور از ذهنمه. می نویسم از امروزم، شاید کلمهها جاشون رو تو متنم پیدا کنند، شاید هم نه؛ با اینحال امیدوارم به جایگیریشون.
چالشی که ثریا، توی کانالش گذاشته داره به خوبی شکل میگیره، تا ظهر با دیدن هر رفتاری که خارج از توانم هست، دوام میارم و بعد از اون، میتونم خودم باشم. گاهی دوام آورانه حل میشه و گاهی هم نه. اونجا که بچهها ملتفت اوضاعی که بار آوردن میشن و باملاحت به من نگاه میکنن، موضوع با مسامحه حل میشه. من خودم رو روی ابرها می بینم که دو تا فرشته روی زمین دارم.
و گاهی هم کاملا برعکس، نه کسی ملتفت هست، نه نگاه نَمَکینی رخ میده و نه مسامحهای صورت میگیره. اون لحظات خونه من در خیالم به جای ابرها، یه دخمه تنگ و نم کشیدهاس.
صبح بود، ساعت ۱۰ که محمدرسا با صدای شیرینش که تازگیا، داره کلمات بیشتری از دهنش خارج میشه، گفت:« آتش» دستهاش رو با ذوق بالای سرش تکون می داد، پاهاش رو به زمین میکوبید. دور خونه میچرخید و آتش آتش میکرد. آتش اسم گربه سیاهه خونمونه. اسمش تا امروز خیلی تغییر کرده، اما فعلا «آتش»ه. دلم برای آتش گفتنشهاش رفت. پا گذاشتم رو محدودیتی که اعمال کرده بودم، اجازه دادم برن حیاط با یه ظرف شیر برای آتش. اما شرط و شروط پا برجا بود. – در پارکینگ نبایدباز بشه، کسی رو نباید اذیت کنید، داداشها مراقب هم باشید، آتش رو بغل نمیگیرید- قبول کردند. رفتند. صدای بازی و خنده شون نزدیک دو ساعت کل خونه رو گرفته بود. وقت ناهار صداشون زدم.
کمی بعد بالا اومدن و رفتند تو صف دستشویی تا دستهاشون رو بشورن. همونجوری که غذاها رو تو بشقاب میکشیدم نگاهش کردم، خوشحال بود و ریزریز و نمکین میخندید. پرسیدمم: « آتش رو بغل کردی؟» سکوت همراهِ لبخندش یعنی «بله». با سگرمه همراه مهربونی ازش خواستم که لباسهاش رو تو حموم در بیاره و خودش با دست بشوره.
ناهارشون رو که خوردن، گربهطور دنبال هم دور سفره دویدند. مثل گربه ها خودشون رو جمع میکردند و به خرده نونها لیس میزدند. آب خورشت رو مثه «آتش» با زبون مزهمزه میکردند و من صم و بکم نظارهگر بودم. خنده داشتم از کارشون، بازی جالبی بود ولی نگرانی و انزجار به شدت ذهنم رو آزار میداد. میترسیدم. ترس از اینکه این روال عادت بشه. چندماه پیش بود با انسانهای سگنما، آشنا شدم. دیدن کلیپ انسانهایی که تمایل داشتند، رفتار سگانه داشته باشند و مثل یک سگ باهاشون رفتار بشه، تا مدتها اوضاع و احوال ذهنم رو بدخیم کرده بود. با هر صدای حیوانی که از بچهها شنیده میشد، به خودم میلرزیدم که نکنه این اخلاق در وجودشون نهادینه بشه. اونوقت دستم به کجا بند خواهد بود برای اصلاح؟
خب تا اینجا که کلمات بسیار داهیانه، خودشون رو در متن جا دادند، با من موافقید؟
این یکی از رازهای دست به قلم شدنه؛ نگو ایده ندارم. شروع کن به نوشتن، نوشته خودش بلده شکل بگیره.
دلم دیدن یک فیلم با موضوع نویسندگی خواست. مدتهاست فیلم ندیدم و خیلی وقتم هست که کتاب نخوندم. مهر که شروع بشه، برنامهام با شروع پیش دبستانی محمدصدرا قطعا سختتر و فشردهتر هم خواهد شد و از خیلی کارها قرار هست بیشتر از قبل جا بمونم. از وقتی تصمیم گرفتم که کتاب کاغذی بخونم، مطالعهم محدود شده. استفاده از طاقچه این مزیت رو داشت که همیشه دمدست بود و میشد هر لحظه که اختیار میکردم کتاب بخونم. اما خب مضراتی هم داشت که من ترجیحم اینه برای مضراتش کنار بذارم؛ تا سن بچهها به یه سن قابل قبول برسه که فکر نکنند موبایل تو دست مامان، برای وقت گذرونیه. هرچند که من تو موبایلم بازی ندارم، اما بازیهایی که تو موبایل بقیه دیدن، این سوءظن رو نسبت به موبایل من براشون ایجاد کرده.
قرآنم به خوبی سابق پیش نمیره، امروز داشتم برای همیار قرآنی توضیح میدادم که کمکاریم رو به پای دلزدگیم ننویسه. گفتم شرایط و محدودیتهایی که جدیدا برای بچهها اعمال کردم منو وارد چالشهای جدیدی کرده که نیاز به زمان دارم تا خودم رو باهاش وفق بدم. قرار بود تا اربعین جزء یک به نیت حضرت ابوالفضل حفظ بشه، اما متاسفانه ۵ صفحه کم دارم.
دو روز دیگه اربعین میرسه. امسال بیشتر از همه سالهای گذشته، دلم میخواست تو پیادهروی شرکت کنم. به عوضش حاجی بهم قول داده که چهارشنبه برای من و بچهها با حضور تو حرم شاهعبدالعظیمحسنی خاطرهساز بشه. دلم جمکران هم میخواد. از ماه رمضون قول خونه امام زمان رو به بچهها دادیم؛ چقدر مگه دوره که هنوز نشده که بشه. یعنی صاحب خونهش نمیخواد ما چند ساعتی مهمونش بشیم؟
عصری که بابام رو دیدم، حس کردم غم داره. غم داشت واقعا؟ مگه میشه نداشته باشه. مردها شکنندهترن مگه نه؟! اما خب این تصمیمی هست که پسری که خودش بزرگش کرده گرفته، چاره چیه؟! مامانم اینروزهاش رو با خندههای تصنعی میگذرونه و من با قلبی که با یادآوری مهاجرت برادرش خالی میشه. امروز ظهر عمیقترین حفره رو تو وجودم حس کردم، یهو قلبم خالی شد. انگاری که در یک چشم به هم زدنی یک نفر با نیشتر سینهم رو شکافته باشه و ردی عمیق از زخم به یادگار گذاشته باشه. پاییز امسال شاید ناشیرین ترین پاییز زندگیم باشه، بخاطر نبودنش.
من اگه تو موقعیت مامان و بابام بودم، دلم میخواست که با تخماق این زندگی رو بکوبم و از نو بسازم؛ یه جوری که نتیجه زندگی کنار هم باشه، بی دوری از همدیگه با خوبی و خنده.
آفرین عزیزن خیلی خوب کلمهها رو استفاده کرده بودی با همین فرمون برو جلو
مرسی دوست خوبم. 💚