منوی دسته بندی

معجزه پیش‌دبستانی رفتن و زنده‌شدن حس مادری

بارداری دوم برخلاف بارداری اول، کمی سخت گذشت. روزهای بعد زایمان سختی هم به نسبت قبلی گذراندم. حتی روزهای پسا نوزادی خوشی هم نداشتم. حسی که به فرزند دوم داشتم، حس خوشایندی نبود، هرچند که به خواسته من آمده بود.

از فرزند اول سیر چشیده بودم، شیرین زبانی هایش، خنده‌هایش، نمکهایش، خلاقیتهایش… دونفر بودیم، مادر و فرزند. کسی مابینمان نبود که مانع ندیدن شود. حظ کافی را از او بردم. شیرین کاریهایش را قربان رفتم و فدای اشکهایش شدم.

اما ما بین من و دومی، یک مانع بود؛ مانعی که نمیشد کنارش زد، برادرش. دو ماه است که دومی را میبینم، با رفتن برادرش به پیش دبستانی و اوقات دونفره‌ای که بینمان جاریست! حسی که در این دوماه به او پیدا کرده‌ام حسی است وصف ناشدنی.

سنجاق سینه‌ای که یک بند آویزانم بود و حوصله‌ام را سرمیبرد و بارها زبان به ناشکری داشتنش باز کردم، حالا شده‌اس دلیل تپش هرلحظه قلبم. اصلا حالا من شده‌ام سنجاق سینه‌اش. مدام او را در آغوش میکشم، می بوسم، می بویم و لب به لب شکر داشتنش را میگویم؛ میگویم:«چه خوب بود که تمام سختی های داشتنت را تا اینجا تحمل کردم، آخر خیلی می ارزد داشتنت. ببخش که دوسال و شش ماه دیرتر، آنچنان که باید و شاید تو را دیدم.»

sepideh alipour وب‌سایت

‫2 نظر

  • سپیده واقعن خیلی سخته این چالش شاید من برای این که به این چالش مبتلا نشم دومی رو نیوردم.
    واقعن روزایی که کلاس داشتم و هستی تو کلاسم بود خیلی اذیت شدم. تمام توجه من رو میخواست و اگه توجه نمیکردم شورش میکرد و کل کلاس رو تعطیل میکرد.

  • دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *