گُلدِن تایمِ شبانهروز
و قسم به مامانهایی که یه پا خدان روی زمین
دلم میخواست زودتر سرمو رو بالشت بذارم، همینجوریش هم یک ساعتونیم دیر شده بود و سرقرار خواب ساعت۱۱ نرسیده بودم؛ البته بخاطر داشتن مهمون نه از قصد و غرض.
اما قرار شبهای جمعه باید برقرار میشد و باید دعای کمیل رو میخوندم. دو سه ماهی میشه که میخونمش. مثه همه دعاها هفتههای اول باهاش اخت نگرفتم، اما بمرور به دلم نشست. چون طولانیه در حال حاضر ترجیحم اینه که خودم بخونمش تا زمان کمتری از بگیره (اینبار دنبال نسخه علی فانی نرفتم😏)
دیگه کمکم داشتم آماده خواب میشدم که طبق معمول خیلی از شبها، سیم های محمدرسا تو خواب اتصالی کرد و با چشمهای بسته شروع کرد به گریه کردنهای ممتد.
بغلش کردم، راهش بردم و آروم تو گوشش خوندم:«مامان پیشته، چراگریه میکنی دوسالهی شیرینِ من؟»
- مامان تو همیشه پیشمی؟
- آره همیشه.
- حتی اگه من پارک باشم و تو خونه؟
- حتی اگه تو پارک باشی و من خونه.
- چجوری آخه؟
- خب من مامانم. مامانها همیشه پیشِ بچههاشونن.
همیار
سه روزی میشه که با حانیه آشنا شدم. اصلا نمیشناسمش. فقط میدونم اونم مثه من یک هدف داره که میخواد بهش برسه. پس تصمیم گرفتیم که باهم برای رسیدن به هدفمون چله به چله قدم برداریم و امروز روزِ دوم چلهی اولمونه.
حالا تو چله اول باید چیکار کنیم؟
ساعت ۴ صبح بیدار شیم.
اگه حانیه نبود، بیدار شدن امروز صبح رو، بخاطر دیرخوابیدن دیشب و هزاران بهانه دیگر میپیچوندم و اینچنین یه انرژی مثبت وافری رو از خودم دریغ میکردم.
اما حانیه هست، شاید مثه یه معجزه.
تو خنکای هوا، چهارزانو تو بالکن نشسته بودم و چشمهام خیره به دوتا ستارهای بود که درست از بالای سرم دیده میشدند. جز صدای باد و شاخ و برگ درختها هیچ صدایی نبود و آسمون به دلبرترین زمان خودش رسیده بود. نه تاریک بود و نه روشن، اما گرایشش به روشنی مشهود بود. بیست دقیقه بعد گنجشکها از خواب بیدار شدند، هفت دقیقه بعداز گنجشکها پرندههای سوتزن نامناآشنا و بعد از ده دقیقه از اونها هم صدای یاکریم ها، بلند شد. تو محل غلغلهای بپا شد.
هنوز خورشید کامل بالا نیومده بود. اما پرندهها کامل بیدار شده بودند.
چرا؟
چرا پرندهها قدرِ این لحظه رو میدونن و ما نه؟
چرا خدا چیزهای خوب رو مثه یه فطرت درون ما انسانها نهانیده نکرده؟
مثلا بیدار شدن قبل اذون صبح( چه مسلمون باشی چه نباشی) فطرتمون میشد. منش و منسکمون میشد.
کاش دعا و نیایش از سحر تا سپیده صبح، فطرتی ذاتی میبود که هرکی میخواست دست ببره توش، براش نشدنی کارِ ممکن میشد. آخه این لحظه گلدن تایمِ شبانه روزه.
سلام سپیدهی عزیزم
از خوندن متنهات همیشه حس خوب میگیرم
امیدوارم رو اهدافت همیشه پابرجا باشی
سلام یاسمین دوست داشتنی
مرسی از این پیام پر مهرت
انشااله🌺💚
سلام سلام سپیده
به به بازم متن ساده و خودمونی و شیرینت لبخند رو لبم نشوند. ❤️
موافقم اون موقع سحر عالیترین زمانه، انگار آدم میتونه حتی پرواز بکنه.
خیلی دوست دارم اون زمان بیدار باشم، اما دیر خوابیا نمیذاره😐
امان از دیرخوابیا
دانشجو که بودم با اینکه بچه ها تو خوابگاه شلوغ میکردن و شب بیدار بودن اما من زود میرفتم تو رختخواب و بعد صبح زود بیدار میشدم اما الان انگار نمیشه. یه مامان همیشه خسته ام
برای قسمت اول پیامت: چقدر خوب که در جمع دوستات به اصول خودت پایبند بودی.
مامان همیشه خسته رو درک میکنم. بیا در آغوووووشممممم. 🌺💚
سلام سلام زهرا
ممونم عزیزم.
امان از دیرخوابی؛ مجرد بودم دیرتر از ۱۰ تو رختخواب نمیرفتما. متاهلی بدعادتم کرد…
حالا ولی دارم سعی میکنم برگردم به روزهای خوش قبل.
من برای سحرخیزی همیار دارم زهرا.
اگه دوست داشتی میتونم بهت بگم از کجا همیار پیدا کنی تا درکنار هم به اهداف مشترکتون برسید دوستم.
🌺💚
امان از دیرخوابیا
دانشجو که بودم با اینکه بچه ها تو خوابگاه شلوغ میکردن و شب بیدار بودن اما من زود میرفتم تو رختخواب و بعد صبح زود بیدار میشدم اما الان انگار نمیشه. یه مامان همیشه خسته ام