هیچوقت دوست نداشتم شبیه کسی باشم، جز یک نفر-۱
در سالن انتظار روی کاناپه رنگمردهای نشسته ام. هنرجوها با والدینشان میآیند و میروند. بعد از پنج دقیقه سکوت میشود. غیر از من دو مادر دیگر روی صندلی هایی که این سو و آنسوی میز منشی چیده شده است، پای راستشان را به روی پای چپشان انداخته اند و روی تکیهگاه صندلی لم دادهاند و منتظر تمام شدن کلاس دلبندشان می باشند.
حالت تهوع دارم، نفسم بند آمده است. گره روسریام را شل میکنم و سعی میکنم نفس عمیقی بکشم و استرس را از خود دور کنم. اما بدتر میشوم. حس میکنم همین حالاست که تمام دار و ندار معدهام بالا بیاید، داری که برایش نمانده، همان ندارش را.
ضعف کرده ام. گرسنهام و بیشتر از آن تشنه. تشنه ام . له له میزنم. زبانم به سقف دهانم میچسبد. حتی بزاق دهانم هم ته کشیده است و چیزی در چنته اش نمانده است. چقدر تشنه یک لیوان آب خنک هستم. ذهنم میرود به روزهایی که هر تابستان یک روز تعطیل را دور هم جمع میشدیم. مادرها جوجه ها را آماده میکردند و پدرها دستی به پراید و پیکانش میکشیدند تا در جاده کوهستانی امامزاده داود خوش بدرخشد. روغنش را چک میکردند، باک بنزینش را پر میکردند. لاستیک ها را از نظر میگذراند. ما بچهها هم که قند در دلمان آب میشد برای دور هم بودن. برای سفر یک روزه مان کلی نقشه خرید و بازی را میکشیدیم و یکی از آن بازیها، آب بازی بود. امامزاده داوود خنک ترین آب دنیا را برایم داشت. هروقت که تشنه میشوم دلم میرود به خنکی آن آب، دلم میخواهد یک مشت از آن آب را محکم بپاشم به سر و صورتم. خنک شوم، آنقدر که تشنگی از خاطرم برود و بتوانم چند ساعت آخر را تاب بیاورم.
مرا که با چادر دیدند، دست و پایم گم شد. استرسی که به جانم افتاده بود برای همین بود؛ برای نگاه آنها به من و برای فکرهایی که در مورد من، از ذهنشان خواهد گذشت.
کارم عجیب بود. اینروزها که همه حجاب برمیدارن، حجاب گذاشته ام، آنهم حجاب برتر؛ چادر.
امروز تعجب آدمهای هشت سال پیش، همان روزها که حجاب انتخابم شده بود، برایم تکرار شد و همان استرس به جانم افتاد؛ بلکه بیشتر.
به دخترک کناری که بستنیاش را لیس میزند، حسودی ام میشود. میخواهم گریه کنم، پابر زمین بکوبم و بگویم، بستنی ات را بده به من؛ تشنه ام خیلی تشنه.
ساعت را نگاه میکنم. هنوز ده دقیقه به پایان کلاس مانده است.
پله ها را پایین میروم تا هوایی به سرم بخورد و از این استرس توام با تشنگی دور شوم. پایین پلهها، مردی با بازوهای خالکوبی شده، شیشه دلستر خنکش را لاجرعه سر میکشد.
اشک در چشمانم حلقه میزند. تشنگی امان نمیدهد، اشک میشود و بر گونه ام جاری میشود.
صدای «مامان» گفتن هایش در گوشم میپیچد. برمیگردم. پشت سرم است. مادرانه قربان قد و بالایش میشوم. میگوید: «مامان یه بستنی میخری برام؟» لبخند میزنم، دستانش را محکم و باعشق میگیرم و میگویم:« چرا که نه. اما خونه بخور، باشه؟».
سپیده چقدر خوب استرس و تشنگیت رو شرح داده بودی. اونقدری که منم تشنهام شد و اگر تشریح استرست ادامه داشت، به منم منتقل میشد.👌🏻🥰🦋❤
ای جانم.💕 ببخشید که تشنه ات کردم. مرسی عزیزم از همراهیت و خدارو شکر که تو استرس موفق نبودم و بهت منتقل نشد. 😄
اتفاقن موفق بودی ولی سر بزنگاه قطعش کردی. آفرین بهت دوست هنرمندم😍
تشبیهات قشنگی بود.
سپاس👏👏
سپاس از شما. 🌺
مرسی عزیز دلم 🌺
فضاسازی خوبی داشت. رفت و آمد بین زمان حال و گذشته هم جذاب بود.
سلام ممنونم از حضورتون و نظر لطفتون🌺
سپیده جان خیلی خوب بود. موفق باشید.
ممنونم عزیزم.🌺
سپیدهی عزیزم
چقدر نوشتهات برام شیرین بود، کلمه به کلمهاش رو فهمیدم و نوشیدم…
بهت افتخار میکنم❤️
این انتخاب مبارکت باشه بانو🌹
و احتمالن این شجاعت در انتخاب رو از تلنگر دوستی چون تو گرفتم🧡 ممنونم ازت💕
انتخاب شجاعانه ای داشتید هیچ وقت جای شما نبودم چون از اول چادری بودم
اما به آزادی در پوشش اعتقاد دارم چون گاهی دلم میخواد خودم پوشش ام رو انتخاب کنم
ممنونم دوست عزیزم 🌺
عالی بود
موفق باشید
ممنونم 🌺
معرفی خودت و این پست منو برد به دوران دبیرستان یا پیشدانشگاهی. زمانی که تصمیم گرفتم خودم درمورد یه سری مسائل اعتقادی برا خودم تصمیم بگیرم و صرفا پیرو یه سری اعتقادات از پیش تعیین شده خانوادهام نباشم. فقط میتونم بگم احساسی که تو نوشتهات بود درک کردم و بابت انتخابت بهت تبریک میگم. اینکه خودت خوشحالی و میدونی مسیرت درسته اولین اصل باشه برات. این راه ممکنه سختیهای زیادی داشته باشه. برات آرزوی بهترینها رو دارم دوست من❤
ممنونم از انرژی مثبتی که با پیامت بهم منتقل کردی فریبا جون.🌺💖
قلم روانی دارید 😊نویسا باشید
ممنونم ازتون و همچنین 🌺
سپیده علی پور عزیز با دیدن سایتت جا خوردم، ایدهای متفاوت دیدم برای نوشتن. این طور از تغییر و از خود نوشتن شجاعت و استقامت میخواد. امیدوارم هر آنچه خیر است در این مسیر و خود شناسی نصیبت بشه.
فقط نکتهی نگارشی که دیدم در متن شما رعایت نشده نیم فاصلهها و سرهم یا جدا نویسیها بود.
ممنونم ازت و نظرپرمهرت عزیزم. چشم درستشون میکنم حتمن. مرسی که گفتی. 🌺
نثر دلنشینی داری سپیدهجان.
موفق باشی بانو😃🌱💫
ممنون از حضورت محدثه جان. 🌺
سپیده عالی بود
کم مونده بود بیام توی داستان خودم بهت آب بدم انقدر که قشنگ تصویر سازی کردی دختر
زنده باشی
زهرا 😄😄😄 عزیزممم مرسی 💕
سلام سپیدهجانم
شجاعتت برام الهامبخش و شیرین بود. بابت انتخابت تبریک میگم. چه قدر زیبا توصیف کردی. شما خیلی در توصیف و تصویرسازی مهارت دارید که فکر میکنم این مهارت خصوصا در داستاننویسی بینهایت کاربرد داره. من کاملا اون خانمایی که پاشون رو روی هم انداخته بودند دیدم. خیلی لذت بردم و حتما حتما دوست دارم از شما داستان کوتاه و بلند زیادی بخونم.
ثابت قدم باشی💛🍃
سلام یاسمین عزیزم
ممنونم از حسن نظرت و مهربونیت.🌺
بسیار روان نوشتید و تصویرسازیهای خیلی خوبی داشتید.
کاش همه بتونن پوشش دلخواهشون رو خودشون انتخاب کنن و در انتخاب پوشش آزاد باشن چون یکی از حقوق انسانهاست.
همیشه سلامت و شاد باشید سپیده جان.
سلام مها جان.
خیلی ممنونم از حضورت.
حق باشماست 🌺
پیروز باشید
تصویر سازی عالی بود. دوست خوبم
ممنونم از حضورتون.🥰🌺