هرکی دیرتر تموم کنه، برندهاس
حدیثها برای زندگیاند؛ اونها رو بشنویم
با اینکه اهل بستنی نبودم، اما این چند وقته عجیب بهم میچسبه. خیلی سریعتر از همه تا تهش رو میخورم.
این اتفاق بسیار برام عجیب بود، هم برای من و هم برای همسرم که همیشه نصف بستنیم نصیبش میشد و حالا دیگه نه.
وقتی مسیرمون از ستارخان گذشت، نتونستیم مقابل هوس بستنی بایستیم. ماشین رو وسطِ خیابون😏(البته وسط از نظر من و گروه انگشتشماری از انسانهای دیگر دنیا) پارک کرد و رفت سراغ سفارش بستنی.
من موندم و ماشین روشن و خداخداکردن که زودتر از اینکه ماشین کناری بخواد بره، حاجیمون بیاد تا من مجبور نباشم بشینم پشت فرمون که راه رو باز کنم برای سرنشینان خودرویی که بستنیهاشون رو خوردن و حالا قصد ادامه مسیر دارند.
اولین باری که این اتفاق برام افتاد، تقریبن دو سال و نیم پیش بود. باردار بودم. جای پارک نبود. اصرارهای منو که اینجا پارک نکن نشنید و از ماشین پیاده شد.
من موندم و دعا که ای خدا، هیچ کس نیاد. اگه اومد من چیکار کنم؟
از قضا یکی اومد.
- خانم اینجا جای پارکه؟
- آقا ببخشید الان زنگ میزنم میان جابجا کنن.
موبایلم رو از کیفم برداشتم تا به حاجی زنگ بزنم. عجیب بود که موبایلش خاموش نبود. زنگ خورد؛ اما از توی ماشین.
بله، عملن کارم بیفایده بود. استرس افتاده بود به جونم که ببین چه مزاحمت خطیری برای یه غریبه درست کردیم.
( اگه گفتم خطیر واقعن بهش اعتقاد دارم و اینو حق الناس میدونم)
از اون آقا عذرخواهی کردم و اطمینان دادم که الان میان. شیشه رو دادم بالا و سرمو فرو بردم تو گوشیِ موبایل و سعی کردم بهش فکر نکنم، استرس نداشته باشم و به فکر طفلِ درون شکمم باشم.😅
حاجی سه چهار دقیقه بعد پیداش شد؛ همین که نشست پشت فرمون تازه یادم افتاد: « عه من که رانندگی بلد بودم؛ سوییچ هم که تو ماشین بود. چرا ماشین رو یه کم جابجا نکردم تا طرف رد شه؟»
و توپِ سرزنشها از زمین حاجی به زمینِ خودم پاس داده شد. مگه حالا ول کن خودم میشدم؟!
دیگه از اونروز مدام با خودم تکرار میکردم« اگه چنین اتفاقی افتاد، استرس نگیر. یادت باشه تو رانندگی میکنی و میتونی خودت ماشین رو جابجا کنی».
گذشت تا اونروز توی ستارخان، وقتی مشغول خداخدا کردن بودم که کسی نخواد زودتر از ما راه بیفته؛ یه ماشین برام بوق زد. از حاجی خبری نبود، اما من یادم بود که رانندهام.( استرس با آدم چهها که نمیکنه؟!)
ماشین رو کمی جابجا کردم تا راه باز بشه. راهشون باز شد و رفت. حاجی در رو باز کرد و نشست تو ماشین. بستنی قیفی هم داد دستم که پشت فرمون بودم.
یه لیس زدم که دیدم ماشین جلویی ازم میخواد برم عقب.
بستنی رو دادم حاجی و رفتم دنده عقب.
حاجی بستنی رو داد دستم و تا دهنم رو بردم جلو، دوباره یه بوق دیگه، از یه سمت دیگه بلند شد.
- اوااا چرا نمیذارن بستنیمو بخورم. بیا خودت بشین، هم بخور هم برون. من نمیتونم.
- دیگه اینجا نمیشه جابجا شیم. برو کنار سمندیه. اونجا خوبه.
- اصلا اینو بگیر. خودم میدونم چیکار کنم.
بستنی رو دادم دستش و رفتم خیلی جلوتر، تو یه کوچه خلوت زدم کنار. دستی رو کشیدم. شیشهها رو دادم پایین.
ماشین رو خاموش کردم. صندلی رو دادم عقب. یه نفس راحت کشیدم و بستنیمو از دستش گرفتم و گفتم:
- ما عادت کردیم تو استرس و هولوولا بخوریم. خب چرا ؟ یه حدیث تازگیا شنیدم از امام صادق(ع) که گفته: زمان غذا خوردن رو جزو عمرتون حساب نکنید. یعنی بشین با لذت بخور. به کسیم کاری نداشته باش. دقیقن مثل محمدصدرا که با لذت و آروم و با طمانینه لقمه میذاره دهنش و هرچی میگیم زود باش بخور، انگار نه انگار و کار خودش رو میکنه. الانم میخوام بشینم تا میشه بستنیخوردنم رو لِفت بدم. به تو هم پیشنهاد میکنم همین کار رو کنی. ببین حاجیجان اینبار هرکی دیرتر تموم کنه، برندهاس.
حکایتی از گلستان سعدی
عابدی را حکایت کنند که شبی ده من طعام بخوردی و تا سحر ختمی در نماز بکردی.
صاحبدلی شنید و گفت: اگر نیم نانی بخوردی و بخفتی بسیار از این فاضلتر بودی.
اندرون از طعام خالی دار
تا در او نور معرفت بینی
تهی از حکمتی به علت آن
که پری از طعام تا بینی
چه بامزه و با جزئیات
ممنون😄💕