نگاه لولوطور
وقتی ماشین شون با سرعت کنار ماشینمون نگه داشت، معذب شدم. ترافیک درست شده بود و شیشه هر دو ماشین پایین بود. صدای آهنگ مد روز، که
سلیقه هرکسی نیست جز جوانهای خاص و عجیب، از ماشینشون بلند بود. چهار پنج نفر بودن، حدودن بیست ساله.
دلم میخواست شیشه رو بدم بالا و نبینمشون و اونها هم منو نبینن. شده تا حالا دوست داشته باشید یک نفر چشمش بهتون نخوره؟ دقیقن همون حس بهم دست داده بود. اگه منو میدیدن میترسیدم. تا اومدم شیشه رو بدم بالا، ترافیک باز شد. گازشون رو گرفتند و رفتند.
گفت: چند وقت دیگه پسرهامون رو اینجوری تو خیابون می بینیم.
انگاری که بهم فحش داده باشه. ناراحت شدم، خیلی.
گفتم : خدا نکنه، من اینهمه دارم زحمت میکشم که اینجوری بشن؟
گفت : مگه چشونه؟ مامان اونها هم براشون زحمت کشیده…
چیزی نگفتم، سکوت کردم. حس بدی که اون جوانها بهم منتقل کرده بودند، قابل بیان نبود. باید میگفتم چرا ازشون ترسیدم. ولی براش هیچ دلیل قابل گفتنی نداشتم. تنها حسی بود که بهم منتقل شده بود. حس بد. حس اینکه اگه منو ببینن انگاری لولو منو خورده. بعضی نگاه ها قشنگ نیستن و من از این نگاهها میترسم.
پسرهای منم میتونن تو خیابون گازش رو بگیرن و برن وآهنگ بلند گوش بدن؛ اما اگه حس بدی به کسی منتقل کنن، من از خودم میبینم و تربیت ناصحیحم.
خدایا کمکم کن درست از پس این مسئولیت بربیام و پسرهام رو سربلند تحویلت بدم؛ پر از انسانیت، مهربانی، خوبی و پراز نگاههایی با حس و حال خوب … .
من مخالفم. این حس وجودی آدما ربطی به تربیشتون نداره. توی یک خونواده پنج نفره هیچ کدومشون شبیه هم نیستن. یکی خلافکار میشه، یکی دانشمند و یکی معلم. پدر و مادر هرسه شون یکی بودن. اما نوع روابط، تفکرات، ذهنیت و اهدافش و الخ متفاوتی داشتن. پس هیچ رقمه تو کتم نمیره که مقصر پدر و مادرن.
با نظرت از دید بیرونی کاملن موافقم. اگه یکی بهم بگه که «من برای بچه ام کم گذاشتم و درست بارش نیاوردم که چاقوکش محله شد». بهش میگم: «نه، بچه ات فکر داشته عقل داشته و این انتخاب خودش بوده نه کوتاهیه تو.»
اما از دید درونی، نمیتونم صد درصد این جمله رو به خودم بگم. من به خودم میگم:«تو باید همه تلاشت رو میکردی، اگه همه تلاشت رو کردی و نااهل شد، دیگه چارهای نیست دندون لق رو بکش و بنداز بیرون ولی اگه حتی یه درصد فکر میکنی که کوتاهی از تو بوده، حقته تا آخر عمر عذاب وجدان بکشی زن»