نوشته گمشده بازیافت شده
مبارزهام برای نخوابیدن در عصرگاه پنجشنبه، جواب نداد و یکباره به خواب رفتم. بیدار که شدم خودم رو روی تخت دیدم و دو ساعتی که در خواب بودم و غمزده از این خوابِ بد موقع.
موبایلم رو از بالای تخت برداشتم. انگشتهام جون نگه داشتنشون رو نداشتند. خواب بدموقع همینه دیگه. یهو اسیرت میکنه و تورو بدعنق. احتیاج داشتم صدای حاجی رو بشنوم. از اینکه خوابیده بودم بهش گله کردم. خب به اون چه؟
بهم گفت حق داشتی، بدنت شوکه شده. هفت ساعت راه رفتن بدون استراحت شوخی نیست.
هرچی میگفت طبیعیه من تو کتم نمیرفت. همش هفت ساعت بود خب، اما حق باهاش بود. برای کسی که صبح تا شب رو توی خونه و چهار دیواری میگذرونه، یکهو راه رفتن، باعث شوکه شدن بدنش میشه. تجربه مفیدی بود! باید برای پیاده روی اربعین سالِ بعد(انشاءالله) از همین حالا، خودمو بسازم. اونجا دیگه شاه عبدالعظیم نیست که صبح بری و عصر برگردی خونت. اونجا کربلاست با وجود خستگی باید رفت. کسی هم نمیاد نازِ کسی رو بکشه. اصلا تو رفتی که خودت نازکش بشی…
بعد از ۲۴ ساعت مقاومت در برابر درد، نیم ساعت پیش نوافن خوردم تا درد رو بدون درد و خونریزی و عذاب از بدنم بکشه بیرون.
بعد همینجور بی حوصله یک کاغذ سفید گذاشتم جلوم تا برنامه هفته بعدم رو بنویسم. از کلافگی زیاد ذهنم، منزجرانه نشستم به خط خطی کردن دور و برِ کاغذ. نه نمیشد اینجوری!!! این مبارزه به درد جرز دیوار میخوره. مبارز واقعی کسیه که تو خستگی ها و سختی ها سینه ستبر کنه و پای کار بمونه. منِ لعنتی، چقدر لوسم! بی هیچ ملاحت و ملاحظهای باید بگم که :«ایشش حالم بهم خورد.»
من چمه؟ چرا انقدر شلم؟
لعنت بر دلِ سیاهِ شیطون.
مبارزه با نفس تنبل!
گفتگوی ذهنیم آغاز شد:
- بشین متنِ امروزت رو با واژه جدید بنویس حوصلت سرجاش بیاد.
- واژه امروز چیه؟
- بغرنج
- نه امروز خسته م بمونه برای بعد
- حالتو خوب میکنه ها!
- باشه پس صبر کن اینترنت رو چک کنم. اگه وصل بود مینویسم که بتونم پستش کنم. نبود نه!
- باشه تو چک کن
- بیا بفرما نت نیست.
- میخوای حالت همینجور بد بمونه؟
- نهههه
دکمه پاور کیس رو زدم. اولین قدم برای رهایی ذهن، تخلیه نوشتاری ذهنه؛ و صفحه ورد مثه همیشه به یاریم اومد.
مبارزه با نفس تنبل با موفقیت انجام شد.
اربعین ما
از حضار محترم تقاضا دارم، نفری یکی یه دونه تخماق بگیرند بیارن بالا سرم، با تمام قوا بکوبونن به ساقِ پای خشک شدهم. دردش رو به جون میخرم، بشرطی که کوفتگی رو ببره. یا با یه نیشتر خراش عمیقی به دو تا پاشنهپا بدن و تمام سمومی که وارد بدنم شدن رو خارج کنن.
ول نمیکنه این درد منو چرا !!!
غصهم رو برای نرفتن به کربلا، با وعده پیاده روی روز اربعین به سمتِ شاه عبدالعظیم تسکین داد. رفتیم و رفتیم. مسیر کمی رو نیت کرده بود برای راه رفتن، حول و حوش یک ساعت. از دیسک کمرش میترسید. از کم آوردن پسرها میترسید. محمدصدرا غر زد. دو ساعت اول. بعد آروم شد. چیزی نگفت. محمدرسا هیچی! با پاهای کوچولوش قدم به قدم راه میومد. گاهی دلم میسوخت از آرومیش و بغلش میگرفتم. نزدیک هفت ساعت راه رفتیم بجای یک ساعت، اونهم بی استراحت. دردِ پا تو راه خودش رو نشون نداد، همین که نشستیم تو ماشین، نیشتر خستگی به جونمون زده شد، به جونِ من و حاجی! پسرها پرانرژی و سرحال و قبراغ؛ الحمدالله، گوش شیطون کر.
حسودیم شد بهشون. من کماکان ۲۴ ساعت بعد پیاده روی، همچنان خوابالو و بیحال و کسلم و اونها انگار که نه انگار.
چرا؟ این بلا رو به چه حقی سر خودم آوردم؟ چه بدن نحیف مسخرهای؟ بدن یه مبارزه باید اینجوری باشه؟ ادعات چیه خانوم؟ پاشو خودتو بساز، باچیزای درست و درمون و حلال!
گم شدم!
محمدرسا کوچولو بغلم بود. تمام راه رو خودش اومد تا حرم شاه عبدالعظیم حسنی(ع). اما یک ساعتی رو تو بغلِ من بود. کیفم رو دادم دست حاجی که یک بار از دوشم کم شه.چادر و بچه و کیف همه باهم کمی سخت بود. داهیانه ترین کار تقسیم اموال بود که انجام شد. داخل کیفم یک دست لباس اضافه برای محمدرسا بود و دستمال مرطوب و دستمال کاغذی و سوییچ ماشین و مدارک ماشین و یک عدد موبایل شخصی! تو حرم من گم شدم! من و یک بچهای که انقدر خسته شده بود، نقهای ریز میزد و منم انقدر خسته بودم نمیتونستم دیگه بغلش کنم. غصه داشتم. روم نمیشد از کسی موبایل بگیرم. دیدم پیدا کردنشون بی نتیجه اس. گفتم برم وضو بگیرم، نمازمو بخونم. وضوخونه شلوووووغ. من فوبیای شلوغی و ازدحام دارم. همین که تونستم از در ورودی بازرسی خانمها رد شم، هنر کردم. نمیتونستم با بچه پیه وضو گرفتن تو شلوغی رو به جون بخرم. محمدرسا هم ریزه میزه! خیلی خطرناک بود. تو زل آفتاب وایسادم یه لنگ پا به چه کنم چه نکنم!
حیرون و سرگردون، مادر و پسری
قدم برداشتیم تا بلکه یه در رحمتی برامون باز شه!
در اتاق حراست فیزیکی حرم باز بود. یک آقای مسئولی نشسته بود تو خنکی اتاق و پشت میز. بغض کردم! تو دلم گفتم:«راهِ نجاتم شمایی شاید.» اعتماد کردم. خجالت رو کنار گذاشتم! روم شد بگم آقا موبایلم دستِ همسرم مونده! من تو دیارِ خودم غریب افتادم.
چندین و چند بار تماس گرفت. فایده نداشت. کسی جواب نمیداد. دلم شورِ محمدصدرا رو میزد. تپلیه بچهم؛ نکنه تو ازدحام جمعیت چیزی شده باشه. دلم گریه میخواست. پاهام جون وایسادن نداشت. سه تا صندلی ردیف اونجا بود. ننشستم. محمدرسا هم ننشست. یه پارچ آب خنک رو میز بود. تشنه بودم. نخوردم. از گلوم پایین نمیرفت چیزی. محمدرسا رو بغلم گرفتم، بوسیدمش. سرش رو بیحال گذاشت رو شونهم. بوسیدمش و بوسیدمش.
اومدم سمت اطلاعات که بسپارم اسم حاجی رو تو بلندگو صدا کنن. شلوغ بود . تا نوبتم بشه دل رو زدم به دریا و از خانمی که کناری نشسته بود موبایلش رو خواستم. زنگ زدم. بوق خورد. جواب داد. حالم امن شد.
آدرس یه جا رو داد که برم! بلد نبودم! برگشتم سمت اتاق حراست فیزیکی! دوباره تماس گرفتند. مامور بردند و حاجی و محمدصدرا رو آوردند حراست. اینجوری دل به دلدار رسید.
یه تجربه واقعی شد برای محمدصدرا! وقتی گم میشیم باید چکار کنیم؟
و نتیجهش برای من! چقدر ضعیفم. اسیر نبودم که اینچنین بغضی شده بودم. بساز خودت رو جانم! نازک نارنجی بودن به کارِ امام زمان نمیاد.
نازک نارنجی؟!
خشکاله درست کردن تا اینجا خوب پیش رفت! هیچ تلفاتی ندادم. همهچیز خشک شده داخل سطل زباله رفت. همه خوردنیهای ریز و درشت.
ریز ریز کردن پوستها و جمع بندیشون تقریبا روزی یک ساعت وقتم رو میگیره. اما تمام وقتها فدای این یک ساعت! مهم نیست. مگه قبلش که نبود میخواستم از وقتم چجوری استفاده کنم! هرزش میدادم الکی. اینجا حقه که بگم:«مرسی خشکاله که هستی و یکساعت وقتم رو میگیری.»
زباله های امروز رو بردم بالا پشت بوم، پهن کنم تو سینی. هرجا چشم چرخوندم سطل زباله و سینی زباله رو ندیدم. کی برش داشته؟
چرا برش داشته؟ حاجی بیاطلاع برداشته؟ مسئولیت صفرتاصد زبالهها خب پای منه، کی چی کار کرده بهم نگفته یعنی؟
با ذهن درگیر شده پلهها رو به سمت خونه برگشتم. سطل زباله تمیز و خالی جلوی درمون بود.
زبالههای تر رو گذاشتم کنار سینک ، زنگ زدم به حاجی تا مطمئن بشم کار خودش بوده یا نه؟!
کار حاجی نبود. حتما کار بابام بوده. اما چرا؟ ناراحت شدم از کارش. شاید قصدش خیر بوده باشه و کمک. اما اگه بخواد خشکاله درست کردنم رو زیر سوال ببره، حتمی ازش ناراحت میشم. چرا باید ناراحت شم؟ نمیخوام دست از این نازک نارنجی بازیم در آرم؟
و شروع مجدد گفتگوی ذهنی:
- اصلا بی خیال دیگه نمیخواد درست کنی سپیده!
- اما این یکماه که همه چیز تمیز و خوب و درست پیش رفت. تازه یاد گرفتم.
- ملتفت نیستی! نمی بینی همش میخوان سنگ بندازن جلوی پات و اوضاع رو بدخیم و حرصی کنن. یه سینی و یه سطل مگه چقدر فضای بالاپشت بوم رو میگرفت؟ اینجا دیگه مسامحه جواب نمیده.
- خب سنگ برای جلو پا انداختنه دیگه. بعد هم من که هنوز با بابام حرف نزدم. شاید قصدش خالی کردن سطل بوده
- خب اگه قصدش این بوده چرا بهت نگفته؟ اگه بخوان بگن دیگه درست نکن، چی ؟
- سگرمه هات نره توهم. اخمهات رو باز کن. اصلا تو بگو قصدش زیر سوال بردن خشکاله باشه! خب؟ تو دخمه که زندگی نمیکنیم. خدارو شکر بالکنمون آفتابگیره. اونجا خشک میکنم.
- اما خب آفتاب بالاپشت بوم قوی تره و زودتر خشک میکنه
- نیتم برای این کار چی بود؟ جز اینکه زمین سالم به دست امام زمان برسه. تو بالکن خشک میکنم، بحث تمام!
در خودم نمی بینم، یک مکالمه با مهر و احترام با پدرم برقرار کنم! ولو تصنعی؛ در مقابل جوابش ممکنه مثه سپیده قبل، برخورد داشته باشم و سریع ناراحت شم. کار بابام رو فعلا ندید میگیرم. فردا از حاجی میخوام که سر صحبت رو باز کنه و مثلا بگه:« بابا ممنون که سطل ما رو خالی کردید. چرا شما زحمت کشیدید. خودم انجام میدادم»
افرین به تو. هفت ساعت پیادهروی کم نیست که.
تو با خانوادت توی یک ساختمون زندگی میکنی؟
افرین بهت افتخار میکنم این استمرارت در خشکاله درست کردن عالیه.
کلمهها رو چه خوب در روزنوشتت به کار برده بودی.
سپیده میدونی به چی افتادم تو روز بیست و سوم به غلط کردن افتادم. تعدادشون زیاد شده به قول تو روز صدم چه کنم
ممنونم عزیزم.
نمیدونم کی تو سرم خونده که هفت ساعت کمه!!!
بعلهههه خوشبختانه و متاسفانه باهم تو یک ساختمون زندگی میکنیم با سختی ها و خوشی هاش.
قربونت برم.
والا من که تو روز دوازده قفل کردم و هنوز نشد بنویسم. اما خب میدونی دارم به چی فکر میکنم؟ توی حفظ قرآن میگن هر صفحه رو تا ده روز بعد از حفظت تکرار کن تا تو ذهنت کامل حک بشه. خب این چالش هم که با کلمهس. پس حتما توی ده روز ثبت میشه معنا و مفهومش.
شاید بهتره که چالش صد روز با صدکلمه رو، دقیقا با همین روند به چالش صدروز با ده کلمه تغییر بدیم و هر کلمه رو تا ده روز پشت سر هم استفاده کنیم و استفاده از کلمه مدنظر تو روز یازدهم اختیاری باشه.
اتفاقا چالش خیلی خوبی بود و یکی از دوستام دیروز ازم راجع بهش پرسید که جریان این هشتگ صد واژه چیه. بهش توضیح دادم و در جریانش گذاشتم. ما قبلا توی گروهمون یه تمرینی داشتیم برای لغات جدید. اسمش پنجواژه بود. هر روز یک متنی با پنج تا لغت جدید می نوشتیم. این تمرین توی همون روز خودش خوب بود. اما فرداش با اضافه شدن لغات جدید، اون لغات کنار میرفتن و عملا زمانی برای ثبت معنیشون تو ذهنمون نداشتند.
اما این تمرین تو عالییی بود عالی. داهیانه، نیشتر شده ورد زبونم. دوازده روز ازشون استفاده کردم و ثبت شد؛ اما خبری از اون همه پنج کلمه های تمرینهای قبلم نیست. هیچکدوم تو ذهنم نموندن
تو فوق العاده ای دختر(: هر بار بهم بیشتر ثابت میشه.. انسان خودساز، همسر و مادر دغدغه مند، بنده حواس جمع، نویسنده خوش فکر و خوش قلم، سرباز امام زمان جانمون، دوست خوب، حافظ قرآن، نیروی پیگیر…در ضمن اینقدر به خودت سخت نگیر گلم.
سمیه انقدر تعریف نکن از من. خجالت شدم که 😅💚💚💚💚 من انقدر بدم. اصلا منو با نوشته هام مقایسه نکن. غولیم برای خودم😏😅
همه ما هم دیو داریم درونمون هم فرشته عزیزم. من حسم رو واقعنی نسبت بهت نوشتم گلم. باید به کمک فرشته درونمون دیوا رو سربه راه کنیم.(:
ایشالا دنیا بدون دیو بشه بزودی💖
هفت ساعت پیادهروی عالیه. به نطرم یه جایزه برای خودت بخر. پیادهروی هفتساعته با بچه کار بزرگیه. فکر نکنم من از پسش بر بیام.
تمرین کلمهها رو خیلی خوب انجام دادی سپیدهجان.
نمیدونی چرا ذهن من هنوز قبول نکرده هفت ساعت خیلیه؟!😂 ممنونم عهدیه جانم، سلامت باشی و سرزنده مامان خانمی💖