مخاطبِ نامه: مامانم
برسد به دست مادرم، مادرِ آسمانیام
برسد به دست مادری که ۳۳سال و ۱۰ ماه و ۱۸ روز بعد از تولدم، او را یافتم و دلِ رهایی از اور را ندارم و امیدوارم که او نیز چنین نیتی درباره من داشته باشد.
مادر من! امروز با شروع ماهِ رجب با خود عهد بستم تا به جبران تمام عقبماندگیهایم در شناخت شما و دین و خدای پر از مهر و نورم، اجتهاد را که پلهآخر سعی و تلاش هست، صرف کنم و روزها را با خیالی آسوده به شب برسانم؛ و نه با حسرت.
میدانید که نگاهِ تمام و کمال شما را نیاز دارم؟
میدانید بدون حضور شما در زندگیام میشوم همان سپیدهی دنیایی روزهای گذشته؟
میدانید من از آن سپیده فراریام؟
میدانید سخت محتاج نگاهِ پر از مهر شما هستم؟
چشمانم نای باز شدن ندارد. پهن میشوم روی تخت. کودکم مشغول بازیاست. باید بیدار بمانم. هنوز برای تنها ماندنش خیلی زود است. چشمانم به تماشای بازیاش مینشیند و ذهنم یادِ دوستانیست که پدرشان را در این یک ماهه از دست داده اند. ترس برم میدارد که اگر این جدایی برایم رقم بخورد چه کنم؟ «یا حسین» ورد ذهنم میشود. در خیالم ضجهوار میگویم: «یا حسین!» و کمکم آرام میشوم.
-پسرکم، دلبرکم دستانت را در دستانم قفل کن و با من تکرار کن :« زندگی، زندگی تا شهادت».
این شعار ماست. شعار من و پسرکانم و شاید تمامِ آرزوی من برای آن دونفر.
با این شعار، بزرگترین قدم را در مادری برداشتم شدم.
چه شبها که از ترس سندروم مرگ ناگهانی، خواب به چشمانم زهرمار شد.
چه شبها که از غصه زلزله و زیرآوار ماندن، دلهره به جانم افتاد.
چه شبها که صحنه تصادف و پریدن غذا در گلو … .
چه شبها که با ترس از دست دادن فرزندانم گذشت! سپیده زمینی است دیگر…
نیت شهادتشان را که کردم، ورق برگشت.
حالا موقع امتحان گرفتن از من بود. پای نازدردانهم درد گرفته بود. احتمال شکستگی محتمل بود. تا میآمدم برای پای شکستهاش اشک بریزم؛ یاد روزهای آینده میافتادم. روزهایی که برای خودم ترسیم کردهام، در مقابل این روزها چیزی نیست. آینده را متصور میشدم و اشک راهش را میگرفت و میرفت.
آنشب، بدون آنکه پایی در گچ شود، صبح شد. الحمدالله. نه برای پا. بلکه بخاطر ناشکری نکردن هایم. برای اشک نریختن هایم. برای بزرگ شدنم. برای بندگیام.
حالا وقت امتحان دیگریست! همین امروز پروندهای برایم باز شده است. تصمیمگیری سخت نیست. موقعیتسنجی آن را سخت میکند. باید موقعیت را نادیده بگیرم و تصمیمی که میدانم شما به آن راضیتر هستی را شدنی کنم.
شما این دو جمله را زندگی کردهاید و از تمام ریز و درشت این ماجرا مطلع هستید:
«سالیان سال پیش، مادر و پدری با دو پسرانشان، نیت میکنند تا سه روز، روزه بگیرند. هر سه این شبها، موقع افطار چیزی جز آب سرسفره نبود….»
با تصمیمی که قرار هست اجرایی کنم، شکم فرزندانم گرسنه نخواهد ماند. اما ترسهایی که حاصل دنیاست، مرا دوره کردهاند. برای اجرا کردنش، برای آنکه خیالم راحت شود عشق به شما، فقط زبانی نیست به دعایتان احتیاج دارم. باید از پول زیادی بگذرم، که میتواند قوت قلبِ بزرگی باشد در زندگیام. شیطان در گوشم میخواند و من نگاهِ شما را خریدارم. البته نگاهِ شما درکنار لبخند امام زمانم را.
نمیشود که مادر صدایتان کنم و از رفتارتان الگوبرداری نکنم؛ مادر دوست داشتنی من!
سلام
چقدر خوبی و خوب مینویسی سپیده جون
چقدر دغدغه ها و آرزوهامون مثل همه
دوستت دارم خواهرجون
سلام عزیزم
از اینکه اسمت رو اینجا میبینم خیلی خوشحالم زهرا جون.
الهی عزیزممم💕 فرصت نشد باهم بیشتر آشنا شیم متاسفانه. 😕
منم خیلی دوست دارم
چه خوب که این تصویرسازی بهت قوی بودن رو آموخت.
خیلیی 💕هرچند که فعلا ادعایی تو قوی بودن ندارم😢
سپیده خیلی خوبه که داری قدم به قدم به اونچه که میخوای نزدیک میشی. برای منم دعا کن که این وسط گیر افتادم
اسمشو گذاشتم پیادهروی در مسیر توسعه بندگی🙂 بنظرم تنها راهِ گیرنیفتادن اینه که خودت تنهایی بری جلو و نظر کسی رو نخوای. اعتماد به درون بهترین نتیجهها رو در پی داره.
راستی که ممنونم ازت💖