روزی که مادر شدم
✍اومدیم بستنی بخوریم، یه جای دور، تا شب تولدش به ماشینگردی تو شب بگذره.
اما قبلش باید نماز میخوندیم. الله اکبر اذان مغرب رو که گفتند، یه مسجد بین خونمون و خیابون بستنی فروشها نگه داشتیم؛ یه مسجد بزرگ که بوی آرمان میداد، حال و هواش آرمانی بود و قلبم با تمام قوا رفت براش.🥲❤️
✍ شش سال و ۱۳ ساعت و ده دقیقه از مادر بودنم میگذره❤️
عزیزم
تولدش مبارک و همینطور سالگرد یه قدم به سمت بالندگی خودت🌹 اون هم مبارک بهت دوستم…
مرسی دوست خوبم💖