روزی که قلبم آرام گرفت
انتظار
روزهای کوتاه پاییزی کش آمده بودند؛ تا خورشید جای خودش را به ماه میداد و آسمان رنگ آرامش شب را میگرفت جانم بالا میآمد.
فقط شب ها بود که میتوانستم آرام بگیرم؛ در خلوت شبانهام با خدا نجوا میکردم و یادش را در خاطرم میآوردم؛ فارغ از خستگی های کار روزانه،یادش که در خاطرم زنده میشد گویی که جانی تازه در وجودم دمیده میشد.
یک ماه ونیم از پاییز گذشته بود و هر روز سحر نزده، گوشهایم را به زنگ در تیز میکردم تا خبری از او بشنوم. به امید برگشتنش نبودم؛ از خودش دل کنده بودم. حالا خبری از او هم میتوانست اندازه در آغوش کشیدنش مرا آرام کند.
آن شب که او را دیدم
سوز سردی تمام جانم را گرفته بود؛ چشمانم به طاق آسمان خیره مانده بود ستاره های آن شب نورانی را از نظر میگذراندم . سرمای استخوان سوز آن شب هم، مانع نشد که خود را از نجوای شبانه ام زیر طاق آسمان و تصور دیدنش در آسمانها منع کنم.
همانطور که او را در آسمانها میان ستارگان تصور میکردم؛ صدایش را شنیدم.
هاج و واج ؛ مبهوت و وارفته همانطور ایستاده بودم و او را در لنگه در تماشا میکردم.
باورم نمیشد که خودش باشد.
اما گونه های قرمزش روی پوست سفیدش و برق چشمان مشکی اش که چون ستاره ای چشمک زن در سیاهی شب میدرخشید و همچنین قد و قامتی کشیده و دخترکُشی که در لنگه در خرپشتی ایستاده بود، گواه خودش بود؛ خود واقعی اش.
سعی کردم چیزی بگویم، اما زبانم در دهان نچرخید. هرچه تلاش کردم فایده ای نداشت. قدمی برداشتم تا به سمتش بروم و در آغوشش بگیرم ناگهان زیر پاهایم خالی شد؛ در چشم برهم زدنی از لنگه در خودش را به من رساند و پر بازویم را محکم گرفت.
گرمی دستانش سوز سرما را به یکباره شست و برد. انگار که در چله تابستان باشیم. لمس دستانش همانقدر مرا گرم کرد.
در آسمانها تصورش کرده بودم و حالا در آغوشش داشتم.
بدون آنکه کلامی بینمان رد و بدل شود فقط یکدیگر را نگاه میکردیم. نمیخواستم برای لحظه ای چشمانش را از دست بدهم حتی به اندازه پلک برهم زدنی.
مثل همیشه برای بوسیدنم پیش قدم شد و برای لحظه ای چشمانش را از چشمانم گرفت و با گرمای لبانش بود که نور آفتاب صبح به چشمانم زد.
شهیدم آمد
پرده را کنار زدم.
چند نفری مشغول آب و جارو کردن حیاط بودند و عده ای هم در کوچه مشغول چراغانی وپارچه زدن.
سماور روی میز گوشه حیاط به قل قل افتاده بود و مهمانها دسته دسته می آمدند.
رختخوابم وسط اتاق پهن بود و هوای کرخت روزهای پاییز تمام جانم را گرفته بود.
روسریم ام را دور سرم، جوری که او همیشه می پسندید گره زدم و با عکسی که برای حجله اش آماده کرده بودم،از اتاق بیرون زدم.
امروز روز بزرگی بود؛ شهیدم در راه بود.
نوع نگارش داستان رو دوست داشتم. غافلگیر شدم انتظار چنین پایانی رو نداشتم. درود ب قلمت.
مرسی عهدیه جان. خیلی خوشحال شدم که خوندیش💖