روزگوییهای خانم مسلمون
۱- با صدای آیفون به خودم اومدم؛ البته نیم ساعت بعدترش. ساعت ۳ بود که حس کردم جون ندارم و چشمهام دارن بسته میشن؛ بچهها رو سپردم به همسایه طبقه پایینی و خودم دراز به دراز افتادم گوشه تخت، کنار دیوار سبز، که باد کولر بهم نخوره.
۲- ساعت ۵ عصر به خودم تکون دادم که باید دیگه بلند شی. دو ساعت خوابِ کوفتی بعدازظهر حسابی کلافم کرده بود. خوابم عمیق هم نبود، همش تو بیداری گذشت؛ یعنی قشنگ زهرمارِ زهرمار بود. با غصه اینکه شام چی بذارم؟! چشمهام رفت که بخوابه.
۳- اول باید فکری برای لود شدن ذهنم میکردم، یه زنگ زدم به همسایه طبقه پایینی و یه کم با بچهها حرف زدم. بعد هم به حاجی زنگ زدم که بپرسم:« شام رو چیکار کنم حاجی ؟» که بشنوم:« هیچی عزیزم». تلفنش رو جواب نداد. در هرصورت برای شام تصمیم گرفتم یهکم از هیچی بزنم بالاتر. البته همون هیچی برای بچههای من همهچیزه. اونا عاشق نیمروان و من به خودم بابت این تربیت میبالم. حداقلش اینه که میدونم دهها پله از مامانِ خودم جلوترم که بچهای(خطاب به خودم) با سلیقه غذایی وحشتناک، تربیت کرده بود که حتی یکبار هم نتونست نیمرو به عنوان غذای اصلی به خوردش بده.
۴- هنوز لود نبودم، باید چیکار میکردم؟ یاد چلهم افتادم. تصمیم گرفتم بجای شب، عصر به حدیث گوش بدم؛ به امید اینکه نحسی خواب بعدازظهرمو بشوره و ببره. ویدیوی حدیث کساء رو از فلش پلی کردم و رفتم تو فکر.
و بخدا سوگند، حدیث کساءِ صوتی تصویری با صدای علی فانی چیزِ دیگریست.
۵-و « لا اله الا الله»؛ بالاترین ذکر هست. قدمهای امروزم رو با این ذکر برداشتم. این ذکر تازگیا برام یه معنی دیگهای پیدا کرده و گفتنش اشکیم میکنه. نمیدونم چرا؟ اما لفظش رو نمیتونم بدون بغض بگم. دیروز داشتم یه مطلبی با صدای بلند
راجع به موضوع ایران و اسلام میخوندم و نیرنگ مسئولین گذشته که اینچنین ایران رو، روسیاه کرد؛ یهو از روی بغض، صدام تغییر کرد.
گفت:« چی شد؟»
گفتم:« هیچی خندهم گرفت»
دروغ؟!!
بلند زدم زیر گریه و افتادم رو شونههاش و گفتم:« دروغ گفتم. من گریه دارم»
۶- اسم دختر نداشتمو انتخاب کردم؛ اما نمیگم به کسی. نمیدونم موافقت پدرش رو میتونم بگیرم یا نه. با تیکه دومش که موافقه، قسمت اولش رو نمیدونم. اصلا خدا بهم دختر میده؟ دیگه منم به همین امید و آرزوها دلخوشم دیگه. کاری بهم نداشته باشید.😎
۷- از مدتها پیش، تصمیم گرفته بودیم آخرهفتهها، بساط شام رو پارک بچینیم. دیشب بالاخره شد و چه شدنی؟! هنوز نرسیده به پارک، طفلک آویزون من که بریم خونه من خوابم میاد.
خدای من!!! هنوز ساعت ۸شبه و تو یک ساعت با خواب هرشبت فاصله داری پسر؟! دست بکش ازم مادرجون این یک شب رو.
اما زهر کردن خوشی، از مسئولیتهای خطیر بچههاست. شام رو همه نوش جان کردند و من با طفلی آویزان، کوفت کردم و برگشتیم خونه. تو ماشین روی صندلیش نشست و به خوابِ سبکی فرو رفت. تازه داشتم از شب و چراغهای روشن خونهها لذت میبردم و کوفت شدن شام رو فراموش میکردم که بیدار شد و حالا نَگِری و کی بِگِری. ( یعنی حالا گریه نکن و کی گریه بکن 🙄 ). کنار باجه بانک کار داشتیم؛ وقتی ماشین رو پارک کرد، از صندلی برش داشتم و بغلش کردم. سعی کردم تو بغلم بخوابونمش ولی لج داشت زیاد.
۸- همونجور که از پشت پنجره عقب ماشین، پدر رو در صف انتظار عابربانک میدیدیم، یه آقایی با هیبتی درشت و لباسی سرتا پا مشکی رسیدِ بانکیش رو پرت کرد روی یه بوتهی کوچیک کنار پیادهرو و خودخوری های من شروع شد، همونجور بچه به بغل:
-مرتیکه گنده خجالت نمیکشه.
-فحش فحش فحش
-فحش! زمین سطلِ زباله نیست.
اگه طفل همراهمون بود و میدید حتما میخواست مخم رو بخوره از سوالهاش ( همین چندماه اخیر، با یکی از دوستاش سر این مساله تو کوچه بحثش بالا گرفت؛ داد و قالی راه انداخته بود تو کوچه که چرا چوب بستنیتو انداختی زمین؟! تا چند هفته هم با اون پسر، حرفی نزد)
۹- نمیدونم این ایده شماره نویسی رو از کجا گرفتم. اما چقدر خوبه برای بعضی وقتها که حرفهای پراکنده داری و همهش هم مربوط به یه روزه؛ اسم این پست رو میذارم: «روزگوییهای خانم مسلمون» چه عنوان جذابی!😁
۱۰- صبح، همونجور که قدمهام رو با ذکر«لااله الا الله» برمیداشتم، اتفاق دیشب تو ذهنم مرور شد. چطور میتونستم با زبونِ نرم به آقایی با اون هیبت بگم «زمین، سطل زباله نیست» که شرم کنه و رسیدش رو از زمین برداره.
💥 زبونِ من زبونِ تندوتیزیه. چطوری تیزیش رو ببرم؟
این مشکلِ بزرگیه در من. دلیلِ سکوتِ اکثر مواقعم همین تیزی زبونمه. ترجیح میدم ساکت باشم تا با از عذاب وجدانِ بدحرف زدن، یه عمر خودمو سرزنش کنم.
چقد با حال مینویسی سپیده جان
واقعا خوشمزه بود😊😊😊🌹
ممنونم از مهرتون عزیزم🌺💚
سپیده سپیده امون از این زبون تند و تیز منم جدیدن هر وقت میخوام حرف بزنم فکر میکنم نکنه به کسی بربخوره و بعد حرف نمیزنم. بعد میبینم تو مهمونی همه در حال حرف زدن هستند و من ساکت فقط دارم گوش میدم.
دختر من به تخم مرغ به هیچ عنوان نگاه نمیکنه. نه اب پز نه نیمرو ولی املت در حد سه لقمه قبوله.
وقتی شام حال نداشته باشم درست کنم بلند میشه سیب زمینی برای خودش سرخ میکنه. دیشب هم تو اوج گشنگیش پدرش سیب زمینی سرخ کرده اون رو خورده بود و اون سیر نشده بود و داستان هایی باهاش داشتم. مجبور شدم دوباره براش سیب زمینی درست کنم و با کلی ترفند بدم بهش تا بخوره و بهونه گیری نکنه.
بهت افتخار میکنم که بچه ها رو خوب تربیت کردی
دخترت منو یاد دخترِ مامانم انداخت. مامانش وقتی دخترش غذایی رو دوست نداشت دو ساعت وایمیستاد پای گاز، سیب زمینی سرخ میکرد واسش.😅 دخترِ مامانم خیلی دختر خوبی شده الان. تو خونه خودش گشنه بشه به نون خالی هم بسنده میکنه😄
برای زبون تند چیکار کنیم بنظرت؟ راهش چیه؟ 🙄
نه بابا بچههام خوش تربیت نیستن. 👀😐
ممنونم لیلا🌺💚
۱-سپیده با لپتاپ اومدم خونت و شوربختانه استیکر ندارم. بجاش کلمهاش رو توی پرانتز مینویسم. (لبخند ملیح)
۲-زبون مثل سوهان میمونه؛ کلمات وقتی بهش میرسن تیز میشن. دو راه داره. یا از این سوهان نرمای مخصوص پولیش استفاده کنیم که تیزیشو میگیره. یا اونقدر کلماتمون ملیح باشه که هرچقدر هم سوهانی بشن باز تیز نشن.
۳-اسم دخترت رو فکر کنم حدس زدم چیه. چون گفتی دوکلمهایه.(چشمک)
۴-شاید ایده شمارهنویسی رو از مطلب سفر به اندرونی من یادت مونده. اونم همینجوری بود. منتها به حروف بودن :(خنده متوسط)
۵-این سبک نوشتاریتو خیلی دوست دارم.
۶- تمام
۷- خدافظ
بنظرم باید برنامه زبون نرم هم به همنویسیمون اضافه کنیم.😂 نیاز مبرم دارم بهش. فقط از تو برمیاد منو به راه راست هدایت کنی.😄😏🌺💚
سلام سپیدهی عزیزم
این پستت مثل پستهای «افکار درهم من» هست که به کرّات توی وبلاگم نوشتم، یه جوری مثل تخلیهی کامل ذهن هست که اون تهِ تهش هم اگه چیزی مونده میریزه بیرون 🙂
منم خیلی این مدلی نوشتن رو دوست دارم
و آفرین به خودت و خودم که به اعضای خونواده یاد دادیم که همیشه هم غذاهای خوشمزه، پختنی و طولکشیدنی نیستن و میشه گاهی هم به حاضریترین شکل ممکن سیر شد :))))
و این است معجزهی موثرترین برون ریزی دنیا😄
واقعا، اصلا غذا نباید پختنی باشه که . باید با یه بشکن حی و حاضر شه( جمله ای از یه خانم عاشق آشپزی ولی درعین حال فراری ازش)😂
حقّن که زیبا قلم می زنی.
سکوت کردن، فکر آرام می خواهد.
خدا رو شکر از ابتدا بچه های پر خور و شکمو نداشتم. دوستامو می دیدم از سپیده دم تا غروب آفتاب از آشپزخونه بیرون نمیان، حالم بد میشه.
میگم مگه اونجا رو کرایه کردی….
ممنونم از لطف و مهر فراوان شما.🌺💚
گاهی وقتها وقتی پسرها غذایی رو دوست ندارن، دیدم که مادرم سریع براشون دست به کار میشه و غذای محبوبشون رو آماده میکنه. بچگیه من هم همینجوری گذشت، بعبارتی لوس غذا بار اومدم. اصلا خصلتی نیست که بشه بهش افتخار کرد.
من علاقه غذایی پسرهام رو میدونم. مثل خودمن. اما گاهی از خوردن چیزی ممانعت میکنن. با اینکه عاشق آشپزیم اما اون روزها میگم اوکی نون و پنیر، یا نیمرو هست میتونید بخورید. اما به هیچ عنوان دلم نمیسوزه که مثه مادرم براشون غذای دیگه ای تدارک ببینم.