دلِ نازکِ من یه پناهِ امن داره.
۱-روزای عجیبی بودند این یکی دو هفته اخیر.
انقدر که حتی به کوچکترین کار شخصیم هم نمیرسیدم؛ مثلا حتی خوندن یک جمله از یک کتاب.
همهچی امن و امان بود. هیچ گیروگور و مشکل حادی پیش نیومده بود، اما اینجوری گذشت، جوری که حس میکردم بیهوده بود.دقیقتر بخوام بگم مثل یه خواب عصرگاهی که بیشتر کسلت میکنه تا سرحال. تمام این روزها برام اینجوری گذشت.
۲-باید عمل شم؛ تاحالا بیهوشی نگرفتم.از عمل نمیترسم. از بیهوشی چرا؟!
قبل اینکه ترس از بیهوشی به دلم بشینه، ذهنم رفت به بستری شدن. اشک تو چشمام حلقه زد و پسرها اومدن جلوی چشمم و تو دلم گفتم:« چه شب زهرماری رو قرار بگذرونم.»
ازش پرسیدم: «یعنی باید شب هم بستری شم؟»
گفت: «معمولا بستری نیاز نداره.»
هنوز به کسی نگفتم؛ نمیدونم میشه به مامانم بگم یا نه! احتمال زیاد نگم. یعنی نگفتن بهتره. به دردسرش نمیارزه. وقتی قرار نیست شب بمونم، پس نیازی هم نیست که بگم. برای نوبت عمل هماهنگ کردم. کاش زودتر بهم وقت بدن، مثلا همین فردا.
۳- پسرها با باباشون رفتن پارک و من بالاخره تونستم بیام دو کلوم حرف در سکوت اینجا بنویسم. از بهم ریختگی سایتم ناراحتم؛ اینروزا که نمیرسیدم بنویسم، اینجا از هردری سخنی شد و حالا شده یه قوز بالای هزاران قوزم. باید مرتبش کنم این خونه خوشگلِ سبزم رو.
۴- عیدیهای روز غدیر دستم رسیدند. یکی از یکی دلبرتر . خوشبحال هرکسی که قرار از دستهای پسرای من عیدی روز عیدشو بگیره. سعادت دنیا و آخرت باهاشه، والا.😍😉
۵- یه کانال جدید باز کردم برای خودم تو ایتا. هنوز مخاطبی نداره جز خودم. اونجا نه از روزمرگی مینویسم نه از خانم مسلمونی؛ اونجا از روند حفظ قرآنم مینویسم. لینکش اینه: نوشتههای یه خانم قرآنی
۶-با آموزشهایی که دیده بودم ، دیروز رسما حفظ قرآنم شروع شد. ساعت ۴ و بیست و دو دقیقه شروع کردم و تا ۶ و بیست و پنج دقیقه صبح. همهچیز خوب پیش رفت. صدای خوشحالیم به گوشِ شیطون رسید و همون دو ساعت همه زمان مفید و حال خوب دیروزم شد. بعدش شیرگاز شیطون، تو خونمون باز شد و تکتک ازش نفس کشیدیم. فکر کنم یه هفت هشت تایی تارِموی سفید از دیروز به موهام اضافه شده باشه.
۷- دو روز پیش، تو اتاق سونوگرافی اشکمو در آوردی؛ دستمو گذاشتم جلوی دهنم تا صدای گریهم نره اونور پرده و لو نرم که چقدر دل نازکم . تو دلم بلند بهت گلایه کردم؛ اما میدونی
وقتی دلم قرصِ وجود توئه؛ نه بیماری نه بیپولی برام غصه و ماتم نمیشه. با همه اذیتهات و دلشکستنها بازم دلم گرمِ وجودته. مگه کیو دارم امنتر از تو؟ مراقبم بمون.
سپیده جون چیشده؟ چی شده که باید بری برای عمل نگرانم کردی؟
از یک طرف برای شروع روند حفظ قرآنت خوشحالم اما از اینکه مریض شدی خیلی ناراحتم.
مرسی عزیزم. ممنونم از همدردیت. بوس به روی ماهت.
مریض شدم 😢 اما چیزی نیست. سرپاییه عملم.
💚🌺
از من یاد بگیر که قراره شنبه برم اقدام کنم برای بیهوشی سوم :))))
عیدیهات چی بودن؟ امروز غدیر بود؟ عیدت مبارک :*
شما که تندوتند در حال بیهوشی هستی. منم ایشالا به امید خدا یکشنبه تجربه بیهوشی را خواهم داشت. :)))
عیدی های غدیر یه تسبیح سبز بود و کتیه دیواری و چندتا جانماز کوچولو
برای شما هم همینطور💚🌺